"خانمیرزا"🌱
با دستش که یک باند خونین را گرفته بود،برای چشمانش سایه ...
"روز هشتم"🌱
روز هشتم بود.هیچ وقت یادم نمیره.اول صبح بودکه حاجی گفت: ...
"در قاب خاطرات "🌱
در آخرین مرخصی و قبل از اینکه برای دفعه ی دوم اعزام شود،...
درآغوش مجنون"🌱
چند روز قبل از آن رفته بودم جریزه مجنون و می فهمیدم آن ج...
شین جیم
آن زمان ورزشگاه گلف اهواز محل قرارگاه کربلا بود.در همان...
"پسر مش سیف الله "🌱
آمد کنارم نشست و ظرف غذا را مقابلم گذاشت و گفت: - آخه من ...
"پرواز فرشته "🌱
پنج شش مار کوچک و بزرگ در هم پیچیده و سرهایشان را به سمت ...
"امدادگر غریب"🌱
دوره های سخت و فشرده آموزش مقدماتی به پایان رسید.ادامه ...
"با آرزوی فرمانده"🌱
سوالم را از ایشان پرسیدم و گفتم:«آرزوی شما چیه؟» با خند...
شهید ابراهیم باقری زاده