کنگره ملی شهدای استان فارس

دوشنبه 10 آذر 1404
16:59
محمدهادی کریمی

محمدهادی کریمی

فرزند قدرت اله

تاریخ تولد
1347/05/14
تاریخ شهادت
1366/01/27
محل شهادت
ماووت
محل تولد
تهران
وضعیت تأهل
مجرد
مسئولیت
رزمنده
نحوه شهادت
*
نوع خدمت
بسیج
عضویت
بسیجی
بسم الله الرحمن الرحيم
زندگينامه شهيد محمد هادي کريمي از زبان پدرش
شهيد محمد هادي در چهاردهم مرداد سال 1347 در ميدان بهارستان خانه ي محقر و کوچکي و يک خانواده ي مؤمن و متعهد ديده بجهان گشود . حدود شش ماهه بود ميخواست روزي باتفاق مادرش به منزل برادرم برود چون براي اولين مرتبه بود که تنها با مادرش جائي ميرفت من از بالکن محل سکونت آنها را با چشم بدرقه ميکردم ناگهان متوجه شدم اتومبيلي که با سرعت در حرکت بود به سمت راست بدن مادر هادي اصابت کرد و هادي مانند يک توپ از بغل مادرش بوسط خيابان پرتاب شد عده اي از مردم دور آنها جمع شدند و منهم بلافاصله به محل حادثه رفتم ولي خوشبختانه به لطف خداوند متعال کوچکترين صدمه اي به هادي وارد نشده بود فقط پاي مادرش کمي ضرب ديده بود. من به راننده گفتم شما مي توانيد برويد ولي با اصرار مامور راهنمائي و خود راننده ما به بيمارستان رفتيم پس از معاينه و ترک بيمارستان راننده ما را دو مرتبه به محل حادثه که در نزديک محل سکونت بود آورد . باز من به راننده گفتم شما برويد به اميد خدا ما هم پناه بخدا مي بريم در همين موقع راننده لب به سخن گشود و گفت من زوار کربلا هستم براي يک کار کوچک به خيابان آمدم و بايستي زود به منزل ميرفتم و به فرودگاه تا از هواپيما عقب نمانم . خلاصه بهر نحوي بود ايشان را روانه کرديم تا به هواپيما برسد و از او خواستم که ما را هم درحرم امام حسين عليه السلام دعا کند و به طلبد خوب اين دفعه قسمت اين طور بود که کودک شش ماهه تلف نشود و زواري از زيارت باز نماند. آري در هر لحظه بخشنده خدا است ونيز باز گيرنده خود اوست در کودکي هستيم ، در جواني مستيم ، در پيري سستيم ، پس خداي را کي پرستيم بار الها آني ما را به خودمان وا مگذار و اما درسه سالگي ايشان باتفاق چند نفر از همبازيهايش به خيابان رفت و چند لحظه اي بعد خبر يافتيم که ايشان گم شده و بعد از 24 ساعت با تلاش و پيگيري او را در کلانتري پيدا کرديم . بله اين دومين زنگ خطر بود در سن 5 سالگي بعلت تغيير شغل به دماوند رفتيم ، در اين سن ايشان هنوز کاملا حرف نميزد عمويش شهيد حشمت اله کريمي که اولين شهيد راه انقلاب شهرستان آباده بود و براي ديدن به منزل ما آمده بود اظهار نگراني کرد و گفت اين بچه سال آينده بايد به مدرسه برود با اين وضع که نمي تواند ما گفتيم پناه بر خدا مي بريم مدت کمي گذشت تا قبل از اينکه ايشان به مدرسه برود کاملا قادر به حرف زدن شد . حدود هفت سال هم در دماوند به درس خواندن مشغول بود تا اينکه در سال 1359 ما باز به آباده رفتيم طولي نکشيد که جنگ تحميلي شروع شد او از همان اول انقلاب علاقه فراواني به نماز و مسائل ديني و گوش دادن به داستانهاي ائمه اطهار داشت يادم هست هميشه ازمن ميخواست تا برايش از سرگذشت پيغمبران و امامان و دنياي برزخ صحبت کنم من هم تا آنجا که در حد اطلاعاتم بود برايش توضيح ميدادم و کتابهائي راکه در اين زمينه ها نوشته شده بود باو معرفي ميکردم ايشان هميشه در داخل خودش بود همه کارهايش را خودش انجام ميداد حتي در کارهاي خانه هم به مادرش کمک ميکرد در لباس پوشيدن از ساده ترين لباسها استفاده مي نمود به تجملات و زرق وبرق اهميت نمي داد . پس از گذراندن اين مراحل حدود 2 ماه قبل از شهادت زمزمه جبهه کرد و يک حلقه فيلم تهيه و گفت ميخواهخم همگي با هم عکس بگيريم در همين لحظه احساس بخصوص به من دست داد . تکاني خوردم و بيدار شدم . به مادرش گفته بود من دلم خيلي هواي جبهه را کرده و دوست دارم در جبهه شهيد شوم . موقعي که اين مسئله را مادرش با من در ميان گذاشت گفتم بهتر است ما در کارش مداخله نکنيم . تا خودش راه خود را انتخاب کند تا اينکه روزي نزد من آمد و گفت بابا من با اجازه شما ميخواهم به جبهه بروم نظر شما چيست ؟ پرسيدم با کسي ميخواهي بروي گفت با عده اي از دوستان مدرسه ، گفتم چه بهتر که با دوستان هستيد از نظر من هيچگونه اشکالي ندارد بعد از مدتي پرونده اش را تکميل کرد و آماده براي آموزش شد . دوره ي آموزشي را به پايان رساند و چند روزي مرخصي داشت و به منزل آمد من از او سئوال کردم بالاخره چند نفر شديد گفت پدر جان من خودم تنها هستم براي اين از اول بشما گفتم با دوستان هستم که شايد شما قبول نکنيد به جبهه بروم . اين دفعه باز من يکه خوردم و شهادت او برايم کمي يقين پيدا کرد . خلاصه اين چند روز مرخصي را در منزل گذراند و تمام کارهايش را که نيمه تمام بود باتمام رساند حتي يک قاب منبت کاري نيمه کاره داشت تا نيمه هاي شب آخر آنرا تمام کرد و تاآخرين لحظات مرخصي آني ما را تنها نگذاشت مثل اينکه باو هم آگاه شده بود که ديگر ديدارهاي آخر است در هر صورت فرداي آن شب او را تا بسيج بدرقه کرديم و موقع خداحافظي و روبوسي گفت شما تا مرکز سپاه هم مي آئيد تا باز شما را ببينم گفتم نه چون شما در آنجا کارهائي داريد و بايد انجام دهيد و زودتر اعزام شويد . از همين جا به بعد ديگر ديدار ما تمام شد تا اينکه ايشان رفت و نامه هاي او مرتب از جبهه ميآيد و ما جواب ميداديم ناگفته نماند در همسايگي ما شخصي بود که به شهرستان ديگري منتقل شده بود بعلت ارتباط و دوستي که با ما داشت يک جفت کبوتر به هادي داد بعد از رفتن هادي به جبهه کبوترها تخم گذاري کردند و برادر کوچک هادي احمد براي او جريان را نوشت يکي از کبوترها هم چند روز رفت و دوباره برگشت . او در يکي از نامه هايش نوشته بود پدر جان مواظب کبوترها باشيد اگر آنها بروند جام من هستند موقعيکه اين نامه خوانديم باز نگران شديم کبوتري که قبلا رفته برگشته بود گرفتم و بالش را کشيدم بخيال اينکه جان فرزندم سالم بماند ولي پيش آمدي که خداوند داناي اوست بنده ي خدا درک آن را ندارد . دو روز مانده بود که جوجه ها از تخم بيرون بيايند جفت ديگر کبوتر تخم در حال جوجه شدن را رها کرد و از لانه بيرون رفت و روز بعد هم مفقود شد . همانطور که در نامه نوشته بود که اگر کبوتران بروند جان من هستيد يقين کردم جان هادي هم رفت حدود چند روز قبل از عمليات کربلاي 10 حلقه فيلمي که با دوستان همرزم در اهواز گرفته بود توسط يکي از برادران سپاهي فرستاده بود باز زنگ خطر در قلب من بصدا در آمد با خودم فکر کردم اين جوان پاک و معصوم و صالح و ساده که همه کارهايش را تمام کرده حتي آخرين لحظه عکس خود را تهيه و فرستاد . سه روز قبل از عمليات هم مادرش خواب ديده بود کوزه اي از ما شکسته از من تعبير اين خواب را سئوال کرد گفتم شخصي از اطرافيان ما مريض سخت است در همين موقع هم پيش آمدي رخ داد و پاي من آسيب ديد و خانه نشين شدم هفدهم شعبان برابر با 27/1/66 عمليات شروع و طبق نظريات شاهدان عيني مقام خط شکني را انتخاب و علي اکبر وار راه پر سود و برکت را انتخاب و شهادت را نصيب خود ساخت صحنه کربلا را بعد از چندين قرن تازه تر ساخت و پيکرش چون پيکر شهداي کربلاي آن زمان که زير سم اسبهاي کفار لگد مال شد نزديک صحنه کربلا بجا ماند و ماهم چنان در انتظار آرزوي ديدن پيکر اين شهيد مظلوم بوديم تا اينکه موقعي که شهر مائوت بدست رزمندگان اسلام فتح شد پيکر اين شهيد را آوردند و ما با او ديدار تازه کرديم . گر چه هادي ظاهرا ديگر در بين ما نيست اما از آنجا که معامله با خداوند انجام داده و متاع با ارزشي راکه خود او بعنوان دسترنج بما هديه کرده بود با قيمت خيلي گران خريده است هرگز نمي توانيم پس از فروش چشم طمع باو داشته باشيم ما فقط ميتوانيم خود را سربلند و سرافراز بداريم و بخود بباليم که اين امانت گرانبها را صحيح و سالم تحويل نموديم خداوند بلطف و کرم خود همه بندگاني که منحرف از را حق حرکت مي کنند از بيراهه و غرور و سرکشي و خود پسندي و غفلت از روز واپسين نجات داده و براه انقلاب حضرت مهدي (عج) راهنمائي فرمايد .انشاء اله