بسم رب الشهداء : متن زندگي نامه برادر شهيد فرهاد حيدري - شهيد فرهاد حيدري در تاريخ 28 تيرماه 1344 شمسي در سعادت شهر ديده به جهان گشود . از سن 5 سالگي نماز خواندن و ارتباط با يگانه محبوب خود شروع کرد و در مسائل اطرافش کنجکاوي به خصوصي از خود نشان مي داد و در سال 1350 راهي مدرسه شد و دوره ابتدائي را با موفقيت به پايان رساند و وارد مدرسه راهنمائي شد و موفق به ادامه تحصيل شد و توانست تا سال دوم نظري درسش را ادامه دهد . در دوران مدرسه راهنمائي و دبيرستان همواره از نظر اخلاقي و رفتاري دانش آموز خوبي بود و اخلاق و رفتارش بسيار نيکو بود و خضوع فرهاد او را به تفکر وامي داشت که هميشه در حال فعاليت باشد او در بحث و گفتگو هاي دوستانش که عقيده هاي مختلفي داشتند شرکت مي کرد و مي نشست با خود فکر مي کرد و بعد از چندي مي گفت دست خدا بالاترين دستهاست و دين خدا يگانه ترين دين است و محمد فرستاده خدا و بقيه انبياء بهترين رهروانند و بعد از آن ها ما بايد امام خميني را مقلد و امام و رهبر خود بدانيم او خيلي دوست مي داشت که در سپاه فعاليت کند گفته هاي رهبر را به طور عملي انجام مي داد ولي درس خواندن او مانع اين کار مي شد . به خاطر جوششي که به الله و رهبر خود داشت نتوانست تحمل کند و رفت در ستاد جانبازان شروع به فعاليت کرد . بعد از چندين ماه شوق شهادت و رسيدن به خدا آن چنان او را مغرور کرده بود که هيچ نمي ديد . آري شهيد تنها پسري براي 3 خانواده بود اين 3 خانواده بعد از خدا اميدي براي پدر و مادر ... بود در زماني هم که درس مي خواند و هم عضو ستاد جانبازان بود خود را در برابر خدا مسئول مي دانست که در خدمت اين 3 خانواده باشد اخلاق و رفتار او هميشه مورد تحسين بود و تعصب خاصي نسبت به خويشاوندانش داشت با اين که او 16 سال بيش نداشت اما از تفکر و کردار عجيبي بهره مند بود بله او درسش را نيمه تمام گذاشت و بارها مي گفت طبق دستور رهبر عالي قدر بايد از اسلام حراست کرد او با عشق عجيبي مرتباً التماس مي کرد که به جبهه برود لکن چون مادرش تا اندازه اي ناراحت بود با سعي تمام رضايت او را حاصل کرد و در بسيج مرودشت ثبت نام نمود و بعد از طي مراحل آموزش فشرده در کازرون براي خداحافظي به خانه آمد . قبل از رفتن به جبهه پدرش براي تقويت روحي وي چندين مرتبه با او صحبت کرد صحبت هاي پدرش را گوش کرد . مخصوصاً در يکي از روزها به او متذکر شده بود که جبهه خيلي خوب است و بنده صد در صد موافق هستم لکن اين موضوع را بدان و در نظر داشته باش که رفتن به جبهه همه اش شهادت نيست ممکن است مصدوم و معلول شوي و دست يا پا يا چشم يا ساير اعضاء بدنت ناقص گردد فکر کن آيا با وضع معلوليت يک عمر را مي تواني صابر و شاکر به درگاه خداي تعالي باشي يا نه پس از چند لحظه با تبسم عجيبي جواب داده بود من خودم آگاهانه اين راه را انتخاب کردم و مي دانم در جنگ هر چيزي و هر اتفاقي وجود دارد و پدر اين را بدان خداوند اين مصيبت ها را عنايت مي فرمايد خودش هم صبري را مي دهد و اين را هم بدان اين ما جوان ها هستيم بايد به نداي هل من ناصر ينصرني حسين ( ع ) سرور شهيدان را جواب دهيم آيا پس از اين همه بدبختي آمريکاي جنايت کار بر سر ما روانه کرده چه انتظاري از من داري پدرش جز سکوت حرفي نداشت بعد از اين که دوره بسيجي را به اتمام رسانيد مي خواست رجعت کند به سوي کربلا يعني خوزستان دوم باز هم پدرش گفت پسرم حال راهت را انتخاب کردي سعي کن آن قدر خون بعثيون را بريزي شهادتت در نزد خدا ارزشي بزرگ داشته باشد و او در جواب گفت چه شهيد بشوم و چه برگردم فعلاً اسلام واجب است اسلام به خصوص رهبر ما امام خميني اين روزها اين روزها به وجود ما خيلي احتياج دارد اگر ما نرويم پس چه کسي به کربلا برود به نداي حسين زمان ( امام خميني ) را جواب گويد بارها مي گفت آن چه خدا خواهد عملي مي شود و در اين مدت اخير به طور عجيبي پروانه وار دور شمه وجودش مي چرخيد و کاملاً معلوم بود . آماده شهادت است . خصوصاً پدرش بارها به مادرش تذکر داده بود بايستي فکر همه چيز حتي شهادت فرهاد عزيز را بکني بالاخره او به جبهه رفت و در مورخه 2/1/1361 در حمله فتح المبين در جبهه شوش به شرف شهادت نائل آمد . ً روحش شاد و يادش گرامي باد ً .