کنگره ملی شهدای استان فارس

دوشنبه 24 آذر 1404
20:59
مهدی اثنی عشری

مهدی اثنی عشری

فرزند عبدالعلی

تاریخ تولد
۱۳۴۱/۱۰/۰۱
تاریخ شهادت
۱۳۶۵/۱۰/۲۷
محل شهادت
شلمچه
تحصیلات
کارشناسی
محل تولد
فارس - شیراز - شیراز
وضعیت تأهل
مجرد
مسئولیت
رزمنده
نوع خدمت
سپاه
عضویت
بسیجی
بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد بزرگوارمهدي اثني عشر
در سردي و سختي زمستان سال 1341 بود که درخت بردباري هفتمين و آخرين جوانه بخود را عرضه داشت.جوانه اي که مي رفت تا خود درختاني بيافريند.امام افسوس ...نامش را مهدي گذاشتند فرزند عبدالعلي او ويژگيهاي خاصي داشت براي پدر و مادرش آخرين فرزند براي تنها برادر و براي خواهرانش کوچکترين فرد خانواده بود.بعلاوه روحيه بسيار کنجکاو داشت همراه با فروتني و خضوعي مهربان و استعدادي سرشار در جهت يادگيري بهمين دليل بود که او را از سن 5 سالگي به مدرسه فرستادند.دردوره راهنمائي بود که در جلسات هفتگي که بطور دوره ا ي در خانه تشکيل مي شد شرکت جست و با مفاهيم قرآني آشنا شد.و علاقه وافري به آيات قرآني و حفظ آنها پيدا کرد.از همان زمان او علاقه وافري به گردشهاي دسته جمعي داشت و در طي جلسات و گردشها شاخص ضوابط اخلاقي و جمعي را رعايت مي کرد.رويهمرفته روحيه اي جستجو گر و تو ام با عمل داشت.اين بود که با وجود بالا بودن سطح اطلاعات و نمرات رياضي و علوم رشته فني را انتخاب کرد و در هنرستان ميثم (نمازي)رشته برق ثبت نام نمود.انرژي نوجواني را صرف خدمت در کتابخانه مسجد الصادق (اصلاح نژاد)ميکرد ونيز صرف ارشاد همکلاسان و بعلت موفقيت درسي برتري که داشت و خضوع اخلاقيش حرف او در بين دوستانش خريدار داشت و معلمين متعهد نيز سخت به او دلبسته بودندو رويش حساب مي کردند و حتي خارج از مدرسه با او ارتباط فکري داشتند.در سالهاي 56-57 او که سال سوم هنرستان بود با دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاه ارتباط داشت و در اوليت تظاهرات کوچه اي(آنموقع هنوز کسي جرات تظاهرات خياباني نداشت)که در شيراز به همراهي حدود 70 نفر از دانشجويان و چند نفري از دانش آموزان در کوچه هاي خلوت پشت امامزاده ابراهيم برگزار شد نقش فعال و کليدي داشت.(اين قضيه مربوط به سال 56 است)وي در فعال کردن حرکت دانش آموزي شيراز نقش موثري داشت.بعد از گرفتن ديپلم با وجود آنکه بالترين معدل را در کل دوره داشت مصادف شد با انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن کليه دانشگاهها و لذا او بلافاصله به سربازي رفت.دوسال سربازي را در شيراز و دزفول گذراند و حتي دو ماه هم اضافه بطور داوطلبانه خدمتش را تمديد کرد و در دزفول ماند.در اين مدت هم کارهاي روزمره را ميکرد کار در کارخانه يخ سازي ارتش و هم کارهاي ارشادي انجام ميداد.و هم براي سربازان ديگر در جهت سواد آموزي و رفع مشکلات روزمره اشان وقت ميگذاشت و هم کارهاي فکري و قلمي ميکرد.حتي بعد از اتمام دوره تا اين اواخر براي اغلب هم دوره ايها نامه مي نگاشت.آنچه او را در نظر همه دوستان گرفته تا خانواده جلوه مي داد فروتني گذشت و ايثارش بود.ايثاري که براي خدمت به آنها از تن خود مايه مي گذاشت و گذشتي که در برابر بزرگترين ناروائيها که بر او ميرفت در عين توانائي بر آنها چشم پوشي ميکرد.و آنقدر از خود مايه مي گذاشت که انسان را شرمسار مي کرد و ميانديشيد که نکند کوتاهي شده باشد.فردي هدفگرا بود با وجود آنکه در کنکور رتبه 126 شده بوداز آن چشم پوشيد و وارد دانشگاه علوم اسلامي رضوي در مشهدشد.در آنجا نيز گل سر سبد دانشگاه و اميد آينده آنها بود.در آنجا نيز با اشتياق تمام چه از لحاظ درسي و چه از لحاظ کارهاي روزمره ممدکار همدرسانش بود بطوريکه حتي گاهي ناغافلانه لباسهاي آنها را مي شست.بعد از دو سال و نيم که در دانشگاه بود با وجود آنکه نيمي از آن را در جبهه گذرانده بود بر زبان عربي چه از نظر تکلم و چه از نظر کتابت تسلط يافت.بطوريکه مقالات سياسي اجتماعي در نشريه عربي دانشگاه مينگاشت که مورد تقدير عربي زبانان بود.او در تاریخ65/10/27 در منطقه شلمچه با اصابت ترکش به ناحیه سر به شهادت رسید .
خورشيدي بود که در سپيده دم افول کرد و چشمه اي بود که از زمين جوشيده و در زمين فرو رفت و درختي بود که در شکوه ماند و گوهري بود که ناشناخته از دست رفت.

بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه شهيد بزرگوارمهدي اثني عشري
وصيتنامه همان بود که رفت ولي مي خواهم که باز هم با دوستانم سخن بگويم.چهار چيز را دوست دارم:تنهایی،بچه ها،نگارش،کوهپيمائي.تنهائي را تا بينديشم و در خود فرو روم تا آدم خودم باشم و فراز و نشيبهاي زندگيم را مرور کنم و براي آينده از گذشته ها درس بگيرم.بچه ها را بخاطر صداقت و صفايشان بخاطر بي غل و غش بودنشان به خاطر آن قلبهاي پاک و آن نگاههاي معصومانه و آن لبخندهاي شيرين و حرفهاي ساده و بي ريا.کوهپيمائي را به واسطه سختي و خستگيش و نگارش را براي باقي ماندنش براي آنکه تجلي احساسها و افکار انسان است و هميشه باقي و زنده است وفادار تر از ذهن است.خاطرات از ياد مي رود ولي وقتي که به يادداشتها مي نگري دوباره همه آنها زنده مي شود گوئي که دوباره جريان مي يابد.و شايد بخاطر اينکه نوشتن نوعي خلقت است.خلقتي که خداوند کليدش را بدست انسان داده و راه و رمزش را بر او گشوده تا هرگاه خواست خلق کند و لذت ببرد.از دو چيز بدم مي آيد:از خودم و از هرکس که مرا بیش از آنچه که هستم تصور کند از خودم چونکه ناتوانم و مغرور و از هرکس که ....زيرا که موجب گمراهي خودش و من مي شود.به هنر هم علاقه دارم بخصوص به تاتر و شعر.تاتر را براي اين که مي تواند دنيائي کوچک باشد با تمام زير و بم هايش اما روي صحنه نمايش . شعر را چونکه بياني موزون و منظم است از واقيتها خيالها و حقيقتها و دنياي شاعر دنياي جفتها است مانند دنياي خودمان هر مصراعي با مصراع ديگر و هيچ تک مصرعي بي همسر و همراه در خيال او پا نمي گيرد و پرداخت نمي شود.به دوستانم،همرزمانم،همدرسانم:از دم حب الوطن بگذر ماليست...که وطن آنسوست جان زينسوي نيست...گر وطن خواهي گذر زانسوي شط...اين حديث راست را کم خوان غلط.نبي عليه السلام وآله السلام فرمود:که شهيد را هفت امتياز است.کمترينش اينکه تمام گناهانش بخشوده مي شود با اولين قطره خونش که بر زمين مي ريزد .و ما را همين بس که سر به راهش دهيم و رو به سپاهش نهيم.امشب کربلائي بود.با دو چشمم صحنه عاشورا را ديدم و با قبلم عواطفي راکه در آن هنگامه جاري بود احساس کردم.شبي است سياه و قير گون مانند ظلمت و سياهي قلب دشمنان کارواني است سيه پوش ولي سپيده دل ،چهره ها مي درخشد و نگاهها عميق و نافذ است گوئي که حامل هزاران خاطره و داستان است.چشمهاي هر يک از اين سيه پوشان به گوشه اي دوخته شده گوئي که دنيائي ديگر را تماشا مي کند چند بسيجي با صورتهاي معصوم و بلوريشان ياد اور نوجوانان کربلايند يا بهتر بگويم تجسم غلمان بهشتيند چشمان سياه و ابروان کشيده.دوست ندارم که ديده از چهرهشان برتابم نمي خواهم که اين لحظه را از دست بدهم.قامتهاي بر افراشته چهره هاي مصمم نگاههاي خيره .....رازها و داستانها .نمي خواهم که بي داستان باشم داستان شبهاي قدر....شبهاي اميد و شبهاي زندگي و مرگ و زندگي و شهادت.سکوت مي شکند ديدار ها به هم دوخته شده و در هم مي رود.به هم مي پيچد بغضها در گلوها مي ترکد اين اوج داستان است.صورتها به هم مي چسبد اشکها بر گونه ها مي غلطد لحظه اي است بي همتا آرزوها رازها و حرفها کتاب هستي در اين پيوند تفسير مي گردد.راستي تفسيري از اين آشکارتر و خلاصه تر.نمي دانم چه احساسي دارم يعني ميدانم اما نمي دانم چگونه بيان کنم و مي ترسم بيان کنم ولي در بيان نمي گنجد و از قلم نمي چکد.احساس سروري دارم و وجدي و غمي و دلهره اي و....يک لحظه خاطره آنروز را بذهن مي اورم که از سلک سياه غواصان همان سيه پوشان سپيده دل جدا شدم و کاش نشده بودم.جوابم کرده بودند که اي کاش نکرده بودند.کاش من هم سيه پوش بودم.آري سيه پوشي سپيد دل.راستش خيلي دلم ميخواست که با گروه غواصان همرزم شوم نمي دانم توفيق نداشتم يا تقدير چنين بود بالاخره مسئولان خواستند که ديده باني کنم.من هم فکر کردم بسيار فکر کردم تا جائي که دلم گرفت اما پذيرفتم.پرهيزاز اينکه هواي نفسي در کارباشد.و فرمان دهد بالاخره اگر خدا کمک کند.فرقي ندارد و اگر او بطلبد مي طلبد هر جا که نمي خواستم که نگاهش اين يادبود را اين اندازه به تاخير اندازم چرا که اميدي نداشتم که وقتي دست دهد و بتوانم افکارم را جمع کنم.و بنويسم گرچه نوشتن و خوب نوشتن احتياج به مکاني خلوت و ساکت و دلي راحت و آرام دارد.اما ترجيح دادم که در اين لحظات آخر بنويسم.چون فکر ميکنم وجود کنونيم با وجود يکهفته قبلم و ديروزم و چند ساعت پيشم فرق دارد.وجودي است دگرگون و کاملتر .وجودي است رشد يافته تر من فکر مي کنم به انسان فرصتهائي دست مي دهد که در آن ساعتها انسان رشد مي کند وانساني ديگر ميشود.گرچه ميدانم که ممکن است نتوانم این نوشته را مرور کنم و تصحيح و پاک نمايم اما مي نويسم نوشتني بي بازگشت.ميدانم که در حد وصيتنامه معمولا بايد حرفهاي حساب شده و معروف و قلمبه سلمبه زد و چند تا نصيحت و اندرز را ضميمه اش کرد و در آن براي بازماندگان داشت از همان پيامهائي که شخصا به آن اعتقاد دارم و سعي مي کنم به کار بندم و شما هم اگر اعتقاد داشته باشيد که داريد وگرنه کارتان از جاي ديگر عيب دارد که پيام من چاره ساز آن نيست ميدانم که توقع داريد که وصيتنامه يک شهيد حاوي سخنان عارفانه و عاشقانه و مناجات و راز و نيازها باشد اما من نه عارفم و نه بدان معنا عاشق ولي دلم مي خواهد باشم.سرم مي شود که در اين زمينه ها قلم فرسائي کنم و حرفهاي گنده بزنم و جمله هاي آبدار بگويم جمله هائي که شايد خودم هم مفهومش را درک نکنم و تنها به تقليد و اقتباس از اين و آن باشد اين و آني که نمي دانم خودشان مثل من بوده اند يا نه؟گرچه از مرگ مي ترسم ولي بدم نمي آيد که شهيد شوم بعنوان يک تجربه تجربه اي که بار دومي ندارد مرگ را هنوز تجربه نکرده ام که ببينم آنرا دوست دارم يا نه ولي با شهدا کما بيش رابطه اي داشته ام با آنها نشسته ام برخاسته ام وغذا خورده ام.حرف زده ام زندگي کرده ام.آنها را دوست دارم گفتارشان را رفتارشان را و پندارشان را.ميدانم اين تجربه تجربه شهادت يک رغبت شخصي است.اما رغبتي هدفدار رغبتي که خلاف ميل بعضي هاست آنهائي که مرا دوست دارند.دوست دارند که با آنها باشم.در اين دنيا با آنها زندگي کنم.در کنار آنها باشم و از آنها جدا نشوم.دلم نمي خواهد که خلاف ميل کسي عمل کنم و کسي را ناراحت سازم.وبه غصه و عزا نشانم و شايد هم همين باشد که گاهي تصميم مي گيرم از اين يک تجربه بگذرم.ميدانم که نبايد برايم مهم باشد که پس از رفتنم چه بگذرد زيرا هرچه بگذرد به حال من تاثيري نخواهد داشت و درباره ام چه بگويند و چگونه فکر کنند و بر سر جسم بي جانم بيايند و کجا خاکم کنند و چگونه برايم مجلس بگيرند و چه کسي در آن شرکت کندو چه کسي خوشحال باشد و چه کسي ناراحت و چه کسي بي خيال واي دلم مي خواهد که همه اينها را مي دانستم فقط بر اساس کنجکاوي.شايد همانگونه که خداوند وعده داده که شهيد زنده است پس از شهادت تمام اينها برايم روشن باشد.دلم مي خواهد که خودم هم در مجلس خود شرکت کنم و تمام آنچه را که به من گذشته است در لحظه شهادت و پس از آن برايتان بازگو کنم.تابهتربه حقيقت آن جهان پي ببريد و به حقيقت شهادت.اما ميدانم که خداي بزرک اينرا اجازه نخواهد داد زيرا خلاف سنت الهي است پس دلم نمي خواهد .به پدرم:پدر گرامي بسيار نافرمانيت را کرده ام و دلتات را شکسته ام و در مقابل شما بجز نيکي و راهنمائي . گذشت چيزي نديده ام.اميد دارم که همانگونه که در حيات فاني از خطا و جهالتم چشم پوشي کرديد و دستگيري نموديد و از انحرافات و لغزشهايم گذشتيد در دار باقي هم دعاي خيرتان را وسيله آرامش روح و کاهش عقوبات آخرتم سازيد.از کوتاهيها و سر کشي ها چه بگويم که خود واقفيد و عذر و بهانه چه آورم که خود بزرگواريد.اکنون که ديگر نا توان و دست بسته ام مگر که دل شکسته اي را رحم آوريد و محتاجي را اجابت کنيد که از کرمتان گزاف نباشد.از اين خيالها و تفکرات با اشارتي بگذرم که هر چه بيش بگويم و باز نويسم غم تازه گردد و وقاحت فزايد گرچه دوست ندارم که رفتنم نيز چون بودنم گرفتاری ببار آورد و زنجيره درد سر سازيهايم قطع نگردد اما در آموختن آنچنان صلاحيت و جسارتي نمي بينم تا از بکار بستن آنچه که در سوگم مي پسنديد منعتان کنم و کسي نزديکتر و محترمتر از شما بندگان نمي يابم تا بر سبيل :"يدرون بالحسنه السئيه".باز خواهشي چند ازشما بنمايم.1-دو کلاف طناب پلاستيک بطول و قطر متفاوت به رنگهاي نارنجي و صورتي در کمد من است.زحمت کشيده و به مسجد الصادق تحويل دهيد و يک کلاف 34 متري کوهنوردي در همان کمد است که در آن با....شريکم اگر رضايت داد قيمت شراکت رابه او پرداخته و طناب را به مسجد دهيد و اگر هم راضي نبود سهم خود را به او مي بخشم به او سفارش کنيد که اين طناب کهنه است و در صورت استفاده آموزشي سعي بشود با احتياط کامل و با طناب حمايت از آن استفاده شود و بدون رعايت اصول فني و حفاظتي به استعمالش رضا ندارم همچنين يک قطعه طناب 5/5 متري زرد رنگ انفرادي در کوله پشتي ام در مشهد است که لطف کرده به آقاي ....که حق مربيگري ودوستي و همسفري در برنامه هاي کوهنوردي بر من دارند بعنوان ياد بود داده و به وی سفارش کنيد که حتما پس از نماز دعايم کند(منزل وي....)مي باشد اين قطعه شعر راهم به آقاي .....تقديم مي کنم و از او تمام همکاران از جمله آقاي ....بخاطر تمام راهنمائيهايشان تشکر و قدرداني کرده و التماس دعا دارم.من از ديار خدائي ز نغمه هاي جدائي...زشاعران شهيدم من عاشق گزيدم...من از ديار نويدم که ننگ شب بدريدم...اشاره اي ملک رابه صد ترانه شهيدم...به دام صحبت يارم من عارفانه سوارم...به سحر صحبت ديوان دوباره ره نسپارم.ما بقي وسائل کوهنوردي هم با اختيار برادرم:2-قليلي کتاب در دانشگاه دارم که هرچند را دو دوست وهم اتاقي مايلند بردارند و ما بقي را هم اگر خواستيد ببريد و گرنه به اختيار رئیس دانشگاه تا هر گونه که صلاح ديد بکار گيرد.3-دوچرخه ام فعلا به امانت در اختيار دوست دانشجو آقاي ....است که اگر ذوي الحقوق روا داشتند نزد وي بماند.4-کتابي بنام برگزيده اي از امثال و حکم فارسي در بين کتابهايم در دانشگاه است که برگ برگ شده و متعلق به کتاب گردان 573 نوح که مدتي خدمت ميکردم است پشت شماره چهار در صورت استطاعت تنظيم و صحافي کنيد و به آنجا تحويل دهيد و گرنه کتابي نظير آن در عوض اهدانمائيد.جلد 5/6/7قا موس قراني نوشته قريشي در يک مجلد درکمد 84 گردان اخلاص تيپ 21 امام رضا عليه السلام در اهواز است و متعلق به آقاي.....هم اتاقي گرامي است که براي مطالعه در جبهه از وي امانت گرفته بودم اگر به ان دست يافتيد به او تحويل دهيد يا نظيرش را تهيه کرده و تسليم نمائيد.6-يک گوني کتاب متعلق به....است که از سالها قبل در منزل ما امانت گذاشته بود (که البته بدون اجازه پدر قبول امانت کردم که بايد پوزش بطلبم)در گوشه سمت راست انبار منزل است و گويا بچه ها هم البومي از آن بيرون آورده بودند که آنرا چندي قبل در کمد ....در اتاق عقبي مشاهده کردم و فراموش کردم که سر جايش بگذارم آنرا بدون کم و کسريه ضميمه البوم به صاحبش تحويل دهيد.7-دو حلقه فيلم از همرزمانش نزد آقاي ....به آدرس ....که در دانشگاه صنعتي شريف تهران در رشته برق تحصيل ميکند به امانت بود اگر برايم پستش کرده بود آنرا در اختيار آقاي ....يا ....دانشجويان همرزم و هم اتاقي بگذاريد تا تصا.ير را به صاحبانش برساند و اگر نشد به آقاي ....دانشجوي همرزم ديگر تحويل دهيد.تعدادي عکس هم همرزمانش نزد من بود که قرار بود برايشان پست کنم و از بعضي پول گرفته بودم اميدوارم که اگر اهالي شده ببخشيد.به اميد پيروزي عاجل رزم آوران و اصلاح امور.از شما مادر و از تمام خواهران و برادر و اقوام و خويشان هر آنکس که از من آزار و اذيتي ديده و يابي فائي و بي احترامي به او رسيده تقاضاي عفو و بخشش دارم و از همه تمنا دارم که براي مغفرت و رفعت درجه من پس از نمازها يا حداقل سر خاک دعا کنيد.به مادرم:اميد دارم که اگر فرزند خوبي برايتان نبودم و به حرفهاوتوصيه هاتان گوش ندادم و دلتان را بدرد آوردم و به قول خودتان دوري از شما را بر همنشينان گزيده ام و در کارها بموقع يار و مددکارتان نبودم مرا عفو کنيد.نمي دانم که نام شما را مادر گذارم يا معلم يا مربي.نمي دانم شما را مادر خطاب کنم يا راهنما و تسلي دهنده و نمي دانم مادرتان ياد کنم يا غمخوار و مشوق به هرحال هرچه بگويم کم گفته و هرچه بنوسيم از توصيف و ترسيم شماعاجزم وهرچه که قلم فرسايم جز زحمتي بيهوده و کاغذ سياه و قلمي خکشيده چيزي عايدم نخواهد شد من هنوز نتوانستم مفهوم اين کلام راکه بهشت زير پاي مادران است دريابم پس کجا توانم که در باره مادري قلم فرسايم و تحرير کنم.مادر ميدانم که اينبار هم سفارش شما را زير پا گذاشتم و دوباره عازم جبهه شدم آن لحظات آخري که از شما خداحافظي ميکردم آري سه ماه و نيم قبل بود هنگامي که راهي مشهد بودم با خواهرم آن لحظات همه در خاطر ثبت است تنها خواهش و سفارش آخر شما و پدر و برادر اين بود که دوباره به جبهه نروم آن نگاهها را هنوز بياد دارم من هم سري تکان دادم و گويا که خودتان فهميديد که قول حتمي ندادم.گويا که خود ميدانستيد و چندان مطمئن نبوديد که به سفارش شما عمل کنم.آن لحظات سپري شد مثل باد و در خاطر ماند همانند لحظه وداع اما من ميدانم که تمام آن حرفها تنها بخاطر محبت و علاقه شخصي بود و تنها برخاسته و از عطوفت و شفقت مادري بود و ميدانم که قلب شما به اين کار رضاست و به شرکت فرزندتان در رزم و پيکار افتخار مي کنيد و به خود مي باليد که فرزندي ببار آورديد که براي برپائي پرچم اسلام و استواري آئين محمدي قامت بر افرازد وصف شکني کند حتما از اينکه فرزندتان به راه علي عليه السلام و حسين قدم گذارد در قلب خويش احساس وجد و شعف ميکنيد.مادر عزيز خيلي حرفها دارم که بزنم خيلي حرفها براي خيلي کسها ولي فرصت ضيق است و افکار پراکنده نمي توانم که تمام احساساتم و فکرهايم را جمع بندي کنم و روي کاغذ بياورم سعي داشتم که اين چند کلام را اول چرکنويس کنم وبعد پاکنويس تا اينکه از خط خوردگي و پراکنده گوئي بدور باشد اما فرصت نيافتم الان ساعت 5 عصر است امشب رزمندگان راهي سفرند سفري پر خطر و سرنوشت ساز و من هم بدنبال آنها شايد چند ساعتي ديگر بيشتر وقت نباشد به همين دليل هرچه که بر سر قلم بيايد مينويسم دلم مي خواهد فقط بنويسم و اين لحظات آخر را با شما بگذرانم شمائي که تيمار خوار روز و شب و غمخوار زندگيم بوده ايد شمائي که حقها برگردنم داريد خودتان خوب واقفيد که مادران داغديده بسياري در اين آب و خاک مادراني که نه يک فرزند و نه دو فرزند بلکه فرزندها از دست داده اند مادراني که نوگلانشان در پيش چشمانشان يکي يکي پر پر شده اما صبر و بردباري را پيشه گرفته اند.بدين يقين که روزي ديگر پاداش خويش گیرند و بي سوال راهي جنت الهي شوند و با انبياء و اولياء خداوندي محشور شوند و ملائک بدانها خير مقدم گويند و در پيش پايشان سجده کنند.گرچه شما بي اين مصائب و داغها،سختيهاي بسيار کشيده ايد و رنج زيادي در سير زندگي تحمل کرده ايد که تذکره جنت است و ميدانم که اينبار هم خوب از پس غم و ناراحتي برمي آئيد و تاب و تحمل مي اورديد اما ميگويم تا رشته کلام را طولاني کنم و وقتم را با شما بگذرانم.خواستم که چند کلمه اي ديگر بدين متن بيفزايم اما نميدانم که ديگر وقتي باقي است يا نه مي ترسم که بي خداحافظي رشته کلام بگسلد پس فکر کردم در پايان سخنم چه بگويم که زيبنده شما باشد و چه دمي ساز کنم که شما را خوش آید وبه دلتان نشیند هر چه فکر کردم فکرم بجایی نرسید و کلامي سزاوار نيافتم و شايد که نباشد شايد که اين چند بيت را که چکیده فکر و عصاره احساساتم است بپذيري.آسوده باش اي نازنين فرزند آيد...آرام باش اي دل غمين دلبند آيد...آن روزهاي آشنائي طي نگرديد...مادر سلامي ده مرا لبخند آيد...ما را ملائک بر دو بال خويش گيرند...بار دگر آرامشي خرسند آيد...اين روزهاي نامرادي شام گردد...صبح سعادت بردمد پيوند آيد...در زمستان جانکاه ميرد...بوي بهار از لانه اسفند آيد...مادر دگر ديدار ها رنگي ندارد....ديدار با قومي سعادتمند آيد...اين خطه خضراي خداوندي گرفته...بوي شهادت از دل اروند آيد...سوگند کو پيوند جو خرسند خو کو؟...آري به صد لبخند آن دلبند آيد.به تنها برادرم:برادر عزيز و مربي گرامي استاد وفادار برادر تو را نه تنها بعنوان برادر بلکه بعنوان استاد و مربي خويش دوست دارم بسيار چيزها به من آموختي و راههارا به من نشان دادي و در تاريکيها و غفلتها بس رهنمايم بودي راهنماي خوب و با وفا مي دانم که مادرم را دوست داري پدر را و مرا و خواهران را اما ميدانم که در فقدانم اشکها را حبس زندان ديده مي کني تامگر تسلي و دلداري براي ديگران باشد و مرهمي بر زخمشان.ميدانم که از من شکوه و شکايتها داري بخاطر خيلي چيزها ولي اين راهي بود که من برگزيدم و دل به آن بستم ،ميدانم که مادرم را دردها به دل آوردم.هميشه از آن وقتي که مجال يافتم از خانواده دوري گزيده ام هرچند که خانه و خانواده و شهرم را بسيار دوست مي دارم و بسيار دلبستگي ها و پيوندها در آنجا مرا به خود مي کشد ولي نمي دانم چرا هميشه دستي نيروئي پيوند مرا گسست و از شهر و ديارم دور کرد.گرچه هر بار رنجيده و دلمرده شدم و ميدانم که اين هم بخاطر اين بود که مادرم را آزرده کردم ،رنجي دو جانبه .از دوري رنج مي کشم ولي رنجي لذيذ به سختي ميافتم ولي سختي گوارا.شايد که حکمتي در آن باشد نميدانم چرا از رنج و مشقتها لذت مي برم البته نه از هر رنجي هرگاه که نامه مادر بدستم مي رسد و گله و شکايت او را در مي يابم و از رنج و آزردگي او خبر دار مي شوم رنجي که خود در آن سهيمم ،تمام شيرينيها در دهانم زهر مي شوند تمام لذتها برايم مرارت.شايد که به ساده لوحي هايم بخندي از اينکه بي توجه به تمام استدلالها و گوشزدهايت بازهم راه جبهه را پيش گرفتم از اينکه مثلا موج تبليغات و شعارها در من اثر گذاشت و مرا بدون سوگسیل داشت اما اين نه آن است اين يک انتخاب است، انتخابي با ديده بينا و کلاهي قاضي.نمي خواهم دلت را مشغول دارم اما دلم ميخواهد که باز هم در اين راه فکر کني راهي که انتهايش شهادت است.شهادت با ديده اي باز شهادت يک راز است رازي که نه تنها بر شهيد فاش ميشود .ضميمه وصيت به مادرم:مادرم باز مدتي از نگارش نامه قبلي گذشت و حرفهاي تازه و فرصت فارغتري براي گفتگويش آمد و نمي خواهم که در آن صحبتهاي قبلي دخل و تصرفي بکنم و کم و زيادي در آن بنمايم هرچند که ديگر بعضي از آنها با وجود اينکه مدت زيادي از تحريرش نمي گذرد برايم کهنه شده ولي يادگار خوبي است و متعلق به ساعات خوبي.مادرم نمي دانم که دوست داري که ديگران مرگم را شهادتم را هر چه مي خواهي اسمش را بگذار هرچه دوست داري هر چه اعتقاد داري دلت مي خواهد که اين حادثه رابه تو تبريک گويند يا تسليت؟من از طرف خودم و ديگر رزمندگان آنرا به تو تبريک مي گويم تبريکي گرم و صميمانه نه به اين سبب که مردن برايم يک آرزو يک رويا و يک آرمان است بلکه به اين خاطر که توانستم مرگ را نيز خودم انتخاب کنم و اين قله تجلي وجود انساني است و والاترين سکوي اثبات انسانيت.به اين خاطر که توانستم مرگ را قبل از مردن لمس کنم ببينم مرگي زيبا و با پاي خويش آرام و با اطمينان بسويش روم.قبل از اينکه او بسويم ره سپارد.مادرم دلم نمي خواهد کسي مرا بشناسد انگشت نما شوم کسي بگويد که فلان کردي بارک الله دستت درد نکند دست مريزاد کسي از من تعريف و تمجيد کند چون خودم بهتر از ديگران از درون خودم آگاهم و خدايم از من بهتر ، هر چند که ديگران مي پسندند ،خیلي از مردم همينگونه هم رفتارمي کنند و انسان را وادار مي کنند که از تعريف و تمجيد خوشش بيايد و به آن خو بگيرد و معتاد شود و کليد کنترلش گردد ولي من از آن بيزارم وقتي از کار خودم راضيم که ديگران پي نبرند ياحداقل ابراز نکنند .وقتي که پي بردند و ابراز کردند آنگاه ديگر برايم زهر مي شود گرچه بعضي وقتها لذت مي برم نمي خواهم....ميخواهم که همانند سنگ بنا باشم پر اثر و مستور ميخواهم همچون قلب کوچک کبوتري باشم پر احساس ونهان و همچون خيال پر مغز و ناپيدا....مادرم:علاقه ندارم که پس از رفتنم به اين و آن بگوئي که فلاني اينگونه و آنگونه بود اينطور و آنطور چه ميکرد و چه نميکرد.نه خوبش و نه بدش فقط اگر پرسيدند چه جور آدمي بود بود بگو که آدم کله شق و خودخواه خدا بيامرزدش از اين مي ترسم که خداي نکرده درباره ام چيزي يگويي و تمجيدي کني که در من نبوده و اين موجب قربت و عذاب مضاعفم گردد که صفت نيکي به من منسوب شده و که در من نبوده و به نامي شهره گشته ام که لياقتش را نداشته ام پس در آن دنيا نامه اعمالم را ورق بزنند و تقلبم کشف شود و رسوا گردم.شايد اگر چيزي گفته نشود خداوند ستار العيوب آن نقائص و کوتاهيها را اغماض کند و به حرمت ولايت آل نبي و علي بر من ببخشايد.مادرم!ميدانم که شما و پدرم به جبهه رفتنم در دل رضا نبوديد و شايد تنها در زبان ،اما تقاضايم بعنوان فرزندي از شما اين است که پس از رفتنم شکوه و شکايت و بيتابي بر مزار و ناخشنوديتان راموذی روح و معذب جسمم نسازيد و دعاو استغفار تان و رضايت و صبرتان را مفرح روان و منجي جانم نماييد.مادرم!من تلاش خويش را براي زنده ماندن مي کنم تا بتوانم بر معرفت خويش بيافزايم و بياري پروردگار در جبران حقوق پايمال کرده و ظلمها و تعديات خويش بکوشم ولي در عين حال از خداوند با تمام وجود ميطلبم که آنگونه که به صلاح و مصلحت است و سعادت آخرتم را تامين ميکند با حيات و مماتم برخورد کند گرچه خود نيز با يابندگان اينگونه رفتار نمايد اگر به بندگيش قبولمان کند. .مادرم نمي خواهم در آنجا که مي شود زنده ماند، بميرم و نه در آنجا که مي شود خوب مرد زنده بمانم.به اين خاطر اينگونه با احتياط از شهادت نام مي برم، که بدان باور ندارم بلکه آنگاه که حسين و حمزه عليه السلام را شهيد خطاب کنند ميترسم که خويشتن را بدين اسم و عبارت بنامم.آنگاه که خداوند در کتاب هدايتش نام شهيد را با انبياء همپا و قرين مي کند و ميفرمايد:"واشرقت الارض بنورربها و وضع الکتاب وجی بالنبیین و الشهدا" من شرم دارم که بر خویشتن چنین نامی گذارم ،اما حداقل مردن را ، رفتن را میتوانم بر خود بار کنم چون انتها ی هر ذی شعوریست ..به خواهر زاده ام...سلام نميدانم آخرين باري که تو را ديدم کي بود ولي اين چندان مهم نيست فقط مي دانم که مدت زيادي است که يکديگر را نديده ايم و مدتي بیشتر که با هم ننشسته ايم و حرفهايمان را نزده ايم شايد به اين خاطر بود که من تحمل حرفها و خيالهاي تو را نداشتم و احساساتت را نمي توانستم درک کنم و با تو همزبان شوم اين هم شايد بدين سبب بوده که چند سالي است بطور مداوم آنجا نيستم.تو هم که هر روز بزرگ و بزرگتر مي شوي و حرفهاي تازه تر و نو تري دارد و وقتي مرا پس از مدتها ميبيني تا ميآئيم دوباره با هم خو بگيرم و رويمان باز شود باز من ميگذارم و ميروم.شايد که گاهي وقتي که به حرفها و تفکرات گذشته ات میاندیشی برایت خنده آور و مضحک جلوه کند و پیش خودت احساس خجالت کنی اما من همواره از حرفها و گفته ها يت لذت مي بردم و از اينکه ميتوانم با خواهر زاده خويش گرم بگيرم و صميمي باشم از اينکه بينمان هيچ دو رنگي و رو در بايستي نيست.آري گرچه آنروزها بيشتر با هم آشنا بوديم و زبان همديگر را بهتر مي فهميديم و شايد به يکديگر بيشتر علاقه داشتيم اما اين موجب نمي شود که من بگذارم بروم و هيچ يادگار و خاطره اي برايت بجا نگذارم.هنوز هم گوئي آن روز عيد راکه با هم از رودخانه گذشتيم با....و .....و از کوه بالا رفتيم و به غار شاپور رسيديم در خاطر دارم.شايد که تو فراموش کرده باشي ولي من بخاطرم هست که تو را از بالاي کوه بدوش گرفتم و تا دامنه کوه آوردم گمان نمي کنم که ديگران تاب و توان آن را داشته باشند ولي اگر بازگشتم به امتحانش ميارزد کاري ندارم بالاخره هرچه بود گذشت سالهاي دراز و کوتاه خوشيها و ناخوشيها همه گذشت و از اين به بعد هم ميگذرد يا دور از هم و يا با هم.کاش اندازه تو بودم با آن افکار و خيالات بچه گانه با آن قلب کوچک و پاک و آن پاهاي نلغزيده تا بتوانم ديگر بار مسير زندگي را تجربه کنم و اينبار با آهنگي ديگر و عزمي را سختر در سايه حکومتي اسلامي و در محيطي سالمتر اينبار ديگر گول اين و آنرا نمي خوردم و دست از پا خطائي نمي کردم ديگر ميدانستم که دوست و دشمنم کيست و چه بکنم و با که دوست شوم و چگونه درس بخوانم و به چه راهي بروم و با پدر و مادر خويش چگونه رفتار کنم و خداي خويش را چگونه سپاس گويم و فرمانبرداريش کنم.اينک سالها گذشت و عمر گذشته طي شدولي خوشحالم از اينکه اکنون در اين مکان مقدسم و چشم به حرمت خداوندي دارم خوشحالم از اينکه ميتوانم حرفهايم را براي کسي بزنم که گوش ميکند و بکار مي بندد.به دو خواهر زاده خوبم:از راهي دور و با چشماني خسته مينويسم چشماني که تنها بخاطر گفتگوي با شما بيدار مانده شايد تا سحر بيدار بماند.اگر چند سال پيش مي خواستم برايتان چيزي بنويسم.شعري مي نوشتم يا داستاني ميگفتم اما ميدانم کهحالا ديگر آنقدر بزرگ شده ايد که بتوانم حرفهاي حسابي تري با شما بزنم و قصه زندگي برايتان بگويم قصه اي که در چند کلمه خلاصه مي شود فقط چند کلمه ،زندگي خوب است اما زندگي که در آن انسان براي آخرتش توشه جمع کند درست مانند داستان مورچه و جيرجيرک.اميدوارم که دختران خوب و مومن و نماز خواني باشيد و به پدر و مادر و خواهر و برادر و همنوعان نيکي کنيد و چشم اميد به غير خدا نداشته باشيد.اميدوارم که بتوانيد در ايمان و خدا شناسي خواهرتان را نيز پشت سر گذاريد و از او جلو بيفتيد.به دو خواهر زاده ام.....مدت زيادي نيست که از نزديک با هم آشنا شديم شايد فقط ده پانزده روز همديگر را ديديم و با هم بوده ايم ولي فکر مي کنم که به اندازه کافي يکديگر را شناخته باشيم و به هم علاقمند شده باشيم.من کودکان را دوست دارم و زود با آنها دوست مي شوم و با آنها خوب تا ميکنم.شايد به اين علت باشد که به اين زودي به يکديگر علاقه مند شديم.آنروزها که من نزدتان بودم و شما نزد من هنوز به طور کامل و روان فارسي را نمي دانستيد و به همين سبب نمي توانستيم آنطور که بايد و شايد با هم از اين در و آن در سخن بگوئيم ولي حالا پس از چند ماه که به مدرسه رفته ايد و با بچه هاي ديگر همزبان و هم سخن شده ايد حتما بهتر از من حرف مي زنيدو مي نويسيد و اگر بار ديگر به هم رسيديم بهتر از قبل مي توانيم با هم گپ بزنيم و گفتگو کنيم.اميدوارم همانگونه که پدر و مادر و رهبر خوبي داريد معلمهاي خوبي هم داشته باشيد و دوستان و همکلاسان خوب و نماز خوان و با ادب و درسخوان.دوست دارم که از وقتها و ساعاتتان کمال استفاده را ببريد و با پدر و مادر مهربان و مطيع آنها باشيد تا وقتي که بزرگتر شويد بتوانيد سربازان خوبي براي اسلام و امام زمان عجل الله و تعالي فرجه شريف باشيد.به خواهر زاده هايم:يکي بود و يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود يکي دائي داشتم رفت جنگ ،جنگ با دشمنان دين و قرآن ديگه برنگشت ميگفتن شهيد شده بعضيها هم ميگفتن مرده ولي من نمي دونم چه فرقي داره بعضي هم ميگفتن رفته به پيش خدا تو آسمونا اون بالاها.بالاخره هرچه بود ديگه برنگشت منم شايد به روزي برم جنگ جنگ با دشمنان دين وقتي که تونستم سوارآن دوچرخه هاي بزرگ بشم وقتي که تونستم ماشين راه ببرم وقتي که تونستم خودم تنهائ برم حموم و خودم و لباسام و بشورم.وقتي که صورتم مو در آورد و دستم به زنگ در خونه مامان دائيم رسيد وقتي که تونستم خودم مثل مامانم نماز بخونم و اون قرآن بزرگي رو که بالاي طاقچه گذاشته باز کنم و بخونم اونروز ميرم و تو بسيج واسم مي نويسم و ميرم جبهه به جنگ دشمنان اگر تا آنروز دشمني باقي مونده باشه.به خواهر زاده ام:...جان نمي گويم که دلم مي خواست الان آنجا پيشت بودم و ميديدمت و باهم گپ ميزنيم بلکه پيش از اينکه دلم مي خواهد پيشت باشم دلم ميخواست براي يکروز هم که شده ....به خواهرانم:عزيزان نتوانستم که براي يک يکتان چيزي بنويسم چيزي که نزد شما بعنوان يادبود و خاطره بماند و موجب سرازيري هميشگي دعا و خيرتتان براي تمام رفتگان شود اما همه تان را به یک چشم مينگرم.آنگاه که مي خواهم بعنوان يک برادر خطابتان کنم وبه چند ديده آنگاه که مي خواهم بعنوان يک دوست با شما سخن گويم.نمي خواهم که خاطرات گذشته را تازه کنم و سخن از ناملايمات و نامراديها گويم و از نابرادري ها و بي وفائيها سخن رانم تنها در يقينم که آنچه رفته در نزد شما مهربانان قابل عفو و اغماض است.درعين حال اگر فرصت و موقعيتي بود نه براي تک تک شما بعنوان برادر بلکه به تمام آشنايان بعنوان يک دوست مي نوشتم.تا آنجا که قلم بخشکد و دست خسته گردد و خاطر ملول.باري دلم نمي خواهد مرا پيش از آنچه که هستم تصور کنيد ،يک برادر ،يک برادر تنها که خيلي خطاها کرده و خيلي نقايص و لغزشها در اوست و از تک تک شما به موقع درس گرفته بعنوان خواهر بزرگتر و فرمانبريتان کرد بعنوان برادر کوچکتر.داستان زندگيم را خود بخوبي مي دانيد با هم بزرگ شده ايم سر يک سفره نشسته ايم يک نان و نمک خورده ايم و از يک پدر و مادر درس گرفته ايم پس ديگر نيازي به بازگوئي نيست که شما بايد برايم نقل کنيد.ساده و بي پيرايه بگويم به تمامتان جملگي علاقه دارم بعنوان خواهر و تک تکتان را دوست دارم بعنوان خواهر نه بخاطر آن خصيصه و نقطه قوتي که در هر يک مشاهده ميکنم بي بودن درد ديگري و مي دانم که شماها هم مرا بعنوان يک برادر دوست داريد اما....اما نمي خواهم بيش ازآنچه که خدا مي پسندد عزاداري و بيتابي و غمخواري کنيد با اينکه ميدانيد چندي ديگر ده بسيار دور يکديگر را ملاقات خواهيم کرد و انشاالله در کنار هم خواهيم بود.به خواهر زاده ام:براي من خواهر زاده خوبي بودي اميدوارم که براي خواهرانت معلم راهنما و الگوي خوبي باشي.حرفهايم را آنچه که بايد بزنم در نامه هائي که گهگاه به هم نوشته ايم زده ام البته شايدبقول خودت آن نامه ها به انشائ بيشتر شبيه بود تا نامه ولي بهر حال چيزهائي براي خواندن هم در آنها بود.شايد که در ذهنت خطور کندچرا...ما را رها کرد و رفت و بدون هیچ خداحافظي بدون هيچ انتظار وباورميدانم که اين سوال را نمي کني.و لي شايد بعضيها بکنند زيرا که تو خوب مرا ميشناسي و مي داني که بي هدف نبوده ام و به بيراهه نرفتم ميداني که دنيا با من سرسازش داشت آنگونه که با ديگران دارد اما من با دنيا کنار نيامدم .هيچوقت ،دنيا لبخند زد من اخم کردم دنيا مهرباني کرد و من خشونت بخرج دادم و عاقبت از اين هفت خال بي حيا به نزد خدا شکايت برم . ميدانم که در دادگاه الهي محکوم و رسوا خواهدشد.دنيا را هيچ نمي پسندم اما در ميان رزم آوران آن جهانيان ،خويش را جهان ديگر احساس ميکنم و به همين دلخوشم.به دنيا دلبستگي ندارم اما به بعضي از دنيائيان آنها که با آخرت پيوند بسته اند گرايش و علاقه دارم.علاقه اي که مرا به اين زمين پاينده کرده شايد که روزي به سويت پرواز کنم و آنجا فرشته اي ببينم سربه سجود.مادري پارسا خواهری راستين زني زينب گونه و آن تو باشي و آنگاه که وضو ميسازي و به نماز مي ايستي با خداي خويش سخن ميگويي نمازي بهنگام اول وقت ملاقات آن هنگام دعايم کن،و برايم طلب مفغرت آنگاه که چشم به خطوط قرآن ميدوزي و خدا با تو سخن ميگويد مرا در ثواب قرائتش شريک گردان.به پنج دوست با وفايم:شايد انتظارش را نداشته باشيد که از من يادبود و نوشتاري برايتان بماند و مخصوص شما پنج دوست خوبم و هر دوست خوب ديگري که مقبول شما افتد . با هم بسيار مکاتبه کرده ايم و بسيار حرف زده ايم و به کوهنوردي رفته ايم . همديگر را خوب مي شناسيم و به وفاداري يکديگر اطمينان داريم هر چند که چند سالي است که از هم دوريم و ديده هامان کمتر با هم آشنا است ولي احساس مي کنم که دلهامان با يکديگر هنوز هم نزديکي و پيوند سابق را دارد و همين هم مرا به تحرير اين نوشتار واداشت . فرصت کم است و نمي توانم مانند نامه هاي گذشته ام سخن را آب و تاب دهم و جمله ها را بسنجم و دلنشيني و گيرايي کلام را آنگونه که شايسته است رعايت کنم . فرصتي نيست تا حتي اين نوشته را پاکنويس کنم وقلم خوردگيها را محو سازم و شايد حتي فرصتي نباشد تا اين نوشته را به انتها برم و اميدوارم که پاشمه خاطره روزهاي گرم تابستان و سرد زمستان که پشت به پشت هم و دست به دست هم سوي قله ها مي شتافتيم در ذهنم گل انداخته و يادواره آن روز ها در ضمير ناخود آگاهم بارور تر شده آن روزهاي همجواري و مراوده آن روزهايي که به مسجد مي شتافتيم تا چهره يکديگر آن چهره هاي پاک و صميمي را مشاهده کنيم و اگر موفق نمي شديم غمگين و دلمرده به خانه باز مي گشتيم تا شامي ديگر در رسد و زيارتي ديگر . نمي دانم که ديده هايمان به دنبال چه مي گشت و به چه اميد و آرزو هر شامگاه روانه مسجد مي شديم و دنبال چه مي گشتيم تا چه حد به مقصودمان دست يافتيم . نمي دانم که دلهايمان از کجا بهم پيوند خورده که چنين مستحکم و پا برجا باقي ماند شايد صداقت و صفايي که در دلها بود آن گرمي و نور آن يک رنگي و سادگي شايد اين بود که ما را به هم پيوند داد و ديگر دوستان را . شايد هم جذبه اي بود که مسجد داشت اين ميعادگاه الهي اين خانه وحدت و يکدلي ياد دارم که چه ساعتهاي متمادي روي صحنه تئاتر با هم کار کرديم کاري براي رضاي خدا براي هدايت مردم نه سرگرمي آنها براي آموزش کودکان و نوجوانان نه مشغول کردنشان حداقل هدفمان اين بود و هدفي مقدس حال تا چه اندازه موفق بوديم بماند نزد خدا اجرش محفوظ است اگر مخلصانه بوده است آن روزهايي که ... هم بوده حالا که اسير شده اسير دست نامردمان و غاصبان انشاء الله که بزودي نجات يابد. روزهاي گرمي بود و جمع جمعي فکر مي کرديم و مي نوشتیم و تمرين مي کرديم و بازي ارائه مي داديم آن هم گذشت هر يک به سويي رفته ايم وراهي در پيش گرفتيم . راههايي که همه به يکجا منتهي مي شود به خدا ... نمي گويم که سلاحم را برداريد و راهم را ادامه دهيد و به نداي امام لبيک گوئيد که احساس مي کنم همراهيم و هم هدف تنها مي گويم که راه دراز است و زندگي يک ، افسانه اي بيش نيست و داستان واقعي آنجاست در دنيايي ديگر زندگي صحنه نمايش است نمايشي که بازيگرانش را تقدير تعيين مي کند نمايشی که کارگردانش خطا نمي کند و اوست رب العالمين و زندگي واقعي آنجاست که آنجا که روزها روز است و رازها فاش ، روزهاي پيوند حقيقي بي راز و يا همه راز !! ... از شما دوستان صادق و از همه دوستان و بچه هاي مسجد اميد عفو دارم در مقابل بی وفائیها و التماس دعا و طلب مغفرت و علو مقام در مقابل وفاداريها . ان الله يحب المحسنين . مهدي 3/10/65 براي خودم:با اراده و شتابان قدم بر مي داشتم با آهنگ خورشيد نيمروز و اميدها و فرجامها ی نيمه شب .نيمه شبي تاريک و ظلماني که سپاه نور بر سپاه سياه ظلمت بتازد و شياطين را به عزا نشاند.امشب شب موعود بود شب مناجات راستين شب احيا و مناجات طولاني شب در آبهاي سرداروند وحشي مدتي بود که بچه ها را نديده بودم یا بهتر بگويم همه آنها را از وقتي که از آنها جدا شدم يا بهتر بگويم جدايم کرده بودند .امروز انها را به نزديکي محور عملياتي آورده بودند تا شامگاهان وارد عمل شوند.ميشتافتم تا دوستاني خوب را ملاقات کنم.دوستاني با وفا و دوستاني برادر.وارد محوطه استراحتشان که شدم هنوز اندي به ظهر بود بعضي وضو ميساختند و بعضي گوشه و کنار در خويش فرو رفته بودند و عده اي تجهيزات خويش را مرتب ميکردند و گروهي آرام و بي ريا روي خاکها دراز کشيده بودند تا خويش را براي يک شب بيداري و تلاش و يا بيش از آن آماده سازند.نميدانم در خواب بودند يا بيدار يا با روياهاي خويش در ستيزه.ستيزي که بايد از آن پيروزمند بيرون مي امدند.با بعضی که از قبل مي شناختم سلام کردم سلامي گرم آنگونه که خدا مي پسندد دست در دست گونه بر گونه.اين عادت رزمندگان است و با ديگران سلامي ساده.و با برخي هيچ آنانکه در خود فرو بودند نه مرا مي شناختند نه هيچکس ديگر را تنها خدا را.آواي اذان برخاست از گلوي رزمنده اي گلويی که ندانم امشب را چگونه به صبح خواهد آورد و آنها آن دشمنان ان تيره بختان بي شک در هراس از همين حنجره اند و حنجره هائي که ديگر از همين زبانند و زبانهاي ديگر. قصد جماعت بود تا از خوشه هاي ثواب الهي دراين واپسين لحظات باز هم برچينند.کسي پيش نمي رفت همگي خود را عقب مي کشيدند اين عادت آنها بود گوئي که اين آيه هاي الهي جلوداري را در اين جهان نمي خواستند اين سروران بهشت پاسدار از حريم خداوندي ،اين تعبير من بود و يا شايد اين بزرگمردان خويشتن را کوچکتر از آن مي شمردند تا پاپش نهند در اين سفره سفر بسوي خدا تا اوج آسمانها در ديد آنها با سلاح ذکرو توجه، تا ساربان اين کاروان شوند کاروان را زونیاز.لحظاتي گذشت نگاهها بسوي من نشانه رفت و مرا نشان داد.عقب کشيدم اما تير ديده ها مرا بر جايم ميخکوب کرد و به پيشم کشانيد براي محاکمه؟که هان!تو که حرفها ميزدي پس چرا در هنگام عمل جا زدي؟ميخواستم بگويم که والله اين خواست من نبود خواست ....که ديدم دوستان سر به سجده نهادند سجده شکر، شکر بخاطر اينکه باز هم توفيق مناجات الهي رايافته اند.آري آنان بزرگوارتر از آن بودند که اينگونه قضاوت کنند.قضاوتي به حق، در نزد من ميدانستم که چرا بر من انگشت گذاشتند بخاطر جسارتي بود که قبل از اين کرده بودم و خود را جلو انداخته بودم که کاش نمی انداختم اينجا نمي دانم چرا اصلا تحملش را نداشتم بار سنگيني بود که بايد زير نکاههاي ژرف دوستان بدان تن در ميدام خود را کوچک حس ميکردم کوچکترا هر زوماني ديگر کوچکتر از آن روز که از مادر زاده شدم تحليل مي رفتم و ذوب مي شدم در اين دادگاه عدل بي محاکمه محکوم بودم که هيچ شاهد مدرکي براي تبرئه خويش نداشتم. عزيز...نمي خواستم که رفاقت ديرینه مان را بدون گفتن هيچ سخني قطع کرده باشم هرچند که ما جوانيمان قطع نمي گردد و اگر چه حرفهايمان را تاکنون بارها به هم گفته ايم و گوش به سخنان هم سپرده ايم اما سزاوار نديده ام که بي هيچ اشارتي و گفتگوئي وداع کنم و از اين آب و خاک رخت بربندم.از کودکي کم و بيش در کنارت بودم و با هم بازيها کرده ايم و زيرکيها و با هم به حال کودکي و جهالت درگير شده ام و از يکديگر قهر کرديم و مدتي از هم دلخور و ناراضي بوده ايم.اما فکر نمي کنم که هيچيک از اينها خللي در دوستي و رفاقت ما ايجاد کرده باشد.هرچند که بي اثر نبوده ياد دارم روزهائي را که با هم به کوه رفته ايم تو سيزده ساله بودي و من نوزده ساله بودم يا در همين حدود سالي را که با هم در يک منزل بوديم و زير يک سقف با هم خورديم خوابيديم و حرفها زديم و از هم گله ها کرديم و شايد و حتما من که چند سالي را که با هم در منزل بوديم و زير يک سقف با هم خورديم و خوابيديم و حرفها زديم.و از هم گله ها کرديم و شايد و حتما من که چند سالي که از تو بزرگتر بودم به تو ناروائي روا داشته ام و زور و جبري وارد کرده ام ميدانم که همه اينها را مثل روز به خاطر داري آنروزهائي که از ناحيه خانواده هم در فشار بودي اما آنگونه که سزاوار يک خواهر زاده و دائي است آنگونه که شايسته يک دوست است با تو نبوده ام وبا تو راه نيامدم.نمي دانم که اين حرفها زخمي بر حرفهاي گذشته و دردي بالاي دردهاي ماسبق ما باشيد يا مرهمي اما ناچارم که براي تسلاي خويش هم که شده بي اشاره و گوشزد نگذرم .آن روزهاي طاقت و تحمل سپري شد و تو تنهاي تنها، با آنکه برايت يارو همدرد خوبي نبوده ام حرفهايت را تنها بخاطر اينکه کسي ديگر نبود يا براي اينکه حداقل شنونده خوبی بودم برايم گفتي بي آنکه بتوانم خوب راهگشايت باشم و خوب دردهايت را تسکين دهم و احساسات را پاسخ گويم.گفتي آنزمان که پا بر کوه مينهي احساس آرامش مي کني آندم که دور از همه فکرها و پريشان خاطريها سبکبال و مصمم شهر و شهريها را ماديات و ماديگران را پشت سر ميگذاري و قدم بر اولين صخره کوهستان مينهي تا برقله ها سوار شوي و خويشتن را جدا و دور از همه وابستگيهاي دنيا ببيني و غالب بر تمام مشکلات و مصائب تا شهر را در يک نگاه بر انداز کني با همه آدمهاي توپش از خوب و بد و درياي که راه از کدام سواست.باري من همچنين احساس مسرتي در آن لحظه دارم و اينرا بعنوان وجه اشتراکي پاس ميدارم.آن روزهای نوجواني که اين و آنرا سبک و سنگين ميکردي و اين راه و ان راه را ميسنجدي تا برگزيني به مسجد ميرفتي وبا بچه هاي مسجد دمخور ميشدي در بسيج اسم مينوشتي و به جبهه اعزام ميشدي و آنجا با رزمندگان نشست و برخاست ميکردي در گروه مقاومت ثبت نام ميکردي به باشگاه ورزشي ميرفتي از خانواده مي بريدي گاهي نماز شب مي خواندي و شبها را بدون وضو سر بربالين نمي گذاشتي نمازها را اول مي خواندي ميگفتي که به من....بگوئيد نه...اما همه را يک به يک با انبوهي از سوال و ترديد پشت سر گذاشتي و من هم نتوانستم دليلت گردم همه را تجربه کردي درست نمي دانم باچه توقعي ديدي و دقيقا برايم معلوم نشد که بالاخره چه برداشتي کردي وچه تحليلي براي خويشتن ارائه دادي اما ميدانم که عاقبت راه را مي يابي راه خدا را آنگونه که من یافتم . خداوند راهنما و مقصد ت2/10/65 مهدی.