بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد شعبان اسفندياري
در سوم مرداد ماه سال 1339در يک خانواده عشايري از طايفه بيات روستاي شهيد آباد باجگاه بدنيا آمد پدرش دامدار بود که به کشاورزي نيز اشتغال داشت و در برو تولد شعبان بيمار گرديده و سال ها گذشت تا جائي که همه زندگيشان را فروخته و صرف هزينه درمان و امرار معاش نمودند و بدين ترتيب زندگي اين کودک نيز با فقر شروع گرديد شعبان در سن هفت سالگي به دبستان کانون کار آموزي باجگاه رفت.دوم ابتدايي بود که توسط فردي مورد ضرب و شتم قرار گرفت و استخوان رانش شکست. وي در اثر ساخت و سازهاي طاغوتي آزاد گرديد.شعبان به بيمارستان نمازي منتقل گرديده و در آنجا بستري گرديد و مدت 16 روز در آنجا بود و چون خانواده اش قادر به پرداخت هزينه بيمارستان نبودند بعد از اين مدت او را از بيمارستان به منزل آورده و در حالي که پايش در گچ بود او را 65 روز در منزل بستري نمودند پس از 65 روز مجدداً او را به بيمارستان بردند ولي چون هزينه عکس برداري و ساير خدمات پزشکي را نداشتند گچ وي را باز و در حالي که هنوز بهبودي نيافته بود او را به حال خود گذاشتند بهر حال وي تا کلاس پنجم ابتدائي در همان مدرسه درس خواند در اين مدت به خاطر فقر شديد که خانواده اش با آن مواجه بود به کارگري نيز مي پرداخت پس از پنجم ابتدائي بطور شبانه به مدرسه رفت و اول راهنمايي را نيز به پايان رساند ولي چون کارهايش بسيار سنگين بود ديگر شب ها نيز توان رفتن به مدرسه را نداشت و بدين ترتيب وي ترک تحصيل کرد در حالي که دلي روشن داشت و برادران ديگرش را به راه درست و صحيح راهنمايي مي کرد وي که فقر و ظلم و ستم را با تمام وجود حس کرده بود با آغاز نهضت اسلامي ايران به انقلابيون مسلمان پيوست و همراه با ساير برادران مسلمان خود در تظاهرات و راهپيمائي ها شرکت نمود در جواب اطرافيانش که او را از اين کار منع مي کردند جواب مي داد که اگر مرا تکه تکه کنند دست از اين کار نخواهم کشيد.تا اين که انقلاب پيروز شد و در 15/11/1358 به خدمت مقدس سربازي رفت و با آغاز جنگ تحميلي به جبهه هاي نبرد شتافت و در تمامي نبردها شرکت کرد و شجاعانه جنگيد مدت سربازي قانوني اش بپايان رسيده و اين بتاريخ 15/4/1360 بود ولي او باز در ميدان نبرد ماند تا از انقلاب اسلامي اش پاسداري نمايد و در حالي که مي رفت يکمين سال سربازي اش را در جبهه بگذراند و در اين مدت يک سال فقط هفت روز به مرخصي آمده بود که در اين 7 روز نيز به فکر جبهه بود.در تاريخ 26/6/1360 در جبهه دهلاويه ترکش خمپاره صداميان شکم و کمرش را پاره نمود و او به شدت مجروح گشت و به بيمارستان شهيد بهشتي منتقل گرديد مدت 31 روز در اين بيمارستان بود و روحيه بسيار عجيبي داشت پدر و مادرش را توصيه مي کرد که ناراحت نباشند بانگ تکبير سر مي داد و مي گفت که مرا به جبهه ببريد و آنقدر تقلا مي کرد که مجبور شدند وي را به تخت ببندند به برادرانش که بر بالينش بودند مي گفت شما عمداً مرا بسته ايد تا ديگر به جبهه نروم و التماس مي کرد مرا باز کنيد تا به جبهه برگردم و با وجود اين که خودش در آن اطاق از همه مجروح تر بود به عيادت کنندگانش مي گفت که حال من خوب است به بقيه برادران مجروحم سر بزنيد.ولي متاسفانه زخم او خيلي عميق بود و روز به روز ضعيفتر مي گشت تا اين که حال وي رو به وخامت گذاشت و او را به بيمارستان شهيد فقيهي منتقل کردند مدت 8 روز نيز در آنجا بود که طاقتش تمام و روز سه شنبه 5/8/1360 به آرزوي خود که همان شهادت در راه خدا بود رسيد تا به حسين و يارانش بپوندد و در بهشت برين بسر برد. روحش شاد و يادش گرامي باد