بسم الله الرحمن الرحيم
شهيد فرهادپور در سال 1338 در خانواه اي فقير و با آن زندگي ساده و بي آلايش روستايي ولي با ايمان صاف و در وجود پا به عرضه وجود نهاد. دوران کودکي با مشکلات يک زندگي روستايي رو به رو شد و زيرا مي بايست پدر از صبح تا شب زحمت بکشد و در آخر با مشتي حرف گزاف چند توماني را دريافت کند که حتي خرج خانوده اش نمي رسيد . اگر چه زندگي فقيرانه بود لکن همين زندگي فقيرانه است که انسان تمام عيار مي سازد و در دوران طفوليت وقتي با آغوش پر محبت مادر و دست هاي پينه بسته پدر وربرو شد انگار که دنيا تمام در اين ميان مي بود زمان سپري مي شود و او چنان رشد و آمده پذيراي مشکلات بزرگتر مي شود تا وي به سن 7 سالگي رسيد در اين دوران حقوق کم پدر و خرج خانواده او را سختي سازد تا آينده نگر باشد . پس از سال ها ديگر پدر خانواده صلاح را در اين مي بيند که از ده به شهر آيد تا شايد زندگي را بهتر بچرخان که در اسلام همين تغيير ما نيز هجرت است آن ها در روستاي از طراف مرودشت زندگي مي کردند و حالا به شهر آمدند و اما آن زندگي روستايي کجا و تجملاتي کجا ؟ خلاصه وي وقتي به شهر مي آيند تصميم مي گيرد که کار کند تا بتواند با مختصر درآمدش کمکي به پدر کرده باشد او در همان سن نوجواني که مي بايست به تحصيلات خود ادامه دهد تا خدمتي ديگر بکند به کار مي پردازد کارش در خانه قند بار خالي کردن چغندر شروع مي کنه . اما نه خلاصه دست کم کاري هاي ديگر نيز مي زدند تا هر روز پول بيشتري به خانه آورد . زمان سپري مي شود خرج خانواده با آن کرايه خانه باز هم دردش را بيشتر مي کند . تا اين که شغل آزادي به قول خودش همان بنايي مي بود انتخاب مي کند وي حالا به سن بلوغ رسيده بود هنگام پدر به کار مشغول مي شود تا سال ها که دوباره محل زندگي تغيير مي کند زيرا ناسازگاري صاحب خانه و سنگيني کرايه آن ها را خانه يا به خانه ديگر مي فرستد . خلاصه اين هنگام دوران ننگين رژيم پهلوي هم چنان مقاوم حرکت مي کرد گر چه انقلابيون تحولاتي داشتند ولي هنوز مردم آگاه نبودند جنايت هايش يکي پس از ديگر رويش سياه تر مي کند تا اين آرام آرام به سوي تکامل مي رفتند و انقلاب پي ريزي شد او حالا در سن قانوني سربازي بود اما آن خداوندي که وي را آفريد مي دانست که او بايد چه زماني سر پاکش هديه کند اگر چه بايد حتما به سربازي نمي رود ولي او اعتنايي نمي کند زير بار سربازي ظالم و مظلوم نمي رود . انقلاب به خواست خدا و حرکت توده هاي کوچک به اوج رسيد . تا سال 1355 وي از آن اطلاع کافي ندارد. تا اين که پس از درگير هاي دانشجويان و حرکت نويسندگان بزرگ شتش خبردار مي شود تا سال 1357 که انقلاب به اوج مي گرد تظاهرات خياباني چندين هزار نفري وي را به خود مي آرود او حتي هنوز امام را نمي شناسد اما پس از روزها که وضع به چنين دقايقي تاريخي مي گذرد او مسئوليت احساس مي کند مسلمان است بنابراين وظيفه اش را باز مي شناسد که تا به حال چه بوده ام و چه کرده ام او نيز با آن سطح آگاهي که داشت به سيل تظاهرات کنندگان مي پيوندند تا اين که انقلاب به پيروزي خود که همان شکست رژيم 2500 ساله شاهنشاهي بود مي رسد . بنابر اين وظيفه اش وي به سهم خود در تظاهرات خياباني شرکت مي کند و خلاصه چون انقلاب پيروز شد مردم آگاه نيز بيدارتر شدند و حس مسئوليت آن ها را بر اين اشت که هر کس قدمي در راه انقلاب بردارد آري وي کارش از دستش نمي آيد ولي او خوشحال از اين که به سربازي هنوز نرفته و شايد بتواند با اين راه دين به گردنش است اداء کند پس از پيروزي هايي پي در پي انقلاب دشمنان ناچارا راهي به جزء تحمل يک جنگ نامردانه به ايران در حال رشد نمي بيند و از اينجاست که نوکر صفتاني چون صدام فکر يک دهاتي را هم نداشته و به دستور پدر بزرگوارش کارش ؟؟؟ عليه انقلاب جنگي را تدارک مي بينند آن ها نيروهاي عراقي دولت صدام را به دستور آمريکا وارد ايران شده و قسمتي را اشغال مي نمايند . خلاصه جوانان رزمنده و دلير ايران بنابر وظيفه شرعي که دارند چون مي بينند که انقلابشون ،شرفشان ،دينشان در گير اين جنگ است يکي بعد از ديگري به جبهه ها سرازير مي شوند و مردانه مي رزمند شهيد فرهاد پور هم چون يک مسلمان است و ايمان و ؟؟؟ عشق خدا دارد و با عشق به انقلاب و ميهن گويد چون زمان شاه به سرباز نرفتم حالا بايد به اين انقلاب حرکتي دهيم و بنابراين پس از نامزديش حس اسلام دوستي و برادري او را وادار مي کند که همه چيزش خانواده، پدر و مادر و برادر و حتي نامزدش را فداي قرآن کند آري او پس از ثبت نام به سربازي مي رود علاوه ديگر علاقه ديگر مي رفت من فرزند اين خانواده نيستم پس از چند ماه آموزشي وي را به انديمشک و بعده به جبهه کرخه نور مي فرستند که طي اين اين حرکت ها فقط دو سه بار مرخصي آمد وقتي به خانه مي آند به عکس امام نگاه مي کرد و مي دانستند و با خود مي گفت که ياد خميني تو چه کرده اي که با اين مشت خالي در بضعي از مواقع سر به سر مادرش مي گذاشت و مي گفت واله ممکن است بيايد که بگوييد تششيع جنازه فرهاد پور يا بگويئد پسر فلاني براي انقلاب شهيد شده که مادرش از وي دلتنگ مي شد و گريه مي کند خلاصه آخرين مرخصي وي با خداحافظي با تمامي دوستانش و خانواده اش به پايان رسيد که به جبهه مي رود به قول برادران رزمنده و همسنگرانش که مي آمدند و مي گفتند فرهادپور چنان روحيه دارد و خوشحال است که ما هنوز کسي در آن جا به اندزه وي خوشحال و هميشه در حال خنده رويي نديده ايم اين حالت هميشه وي بود چه در خانه و چه در بيرون از خانه چه با دولت چه با دشمن يک زنگ و يک نگاه مي گفت و مي خنديد تا زماني که وي در جبهه بود چندين نامه نوشت که در بعضي از آن پيروزي اسلام را به ما نوميد مي داد تا اين که در تاريخ 3/7/60 در سنگر بر اثر ترکش خمپاره اي به سيل شهداي اسلام پيوست چون وي با رنج بزرگ شد و با رنج زندگي مي کرد و با ياد خدا شهيد شد . اميدواريم که بتوانيم بعد از آن ها ادامه دهنده راهشان باشيم . ياد تمامي شهدا گرامي و راهشان پر رهرو باد .