بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد شهرام يوسفي:در روزي سخت و سرد که سرماي جانسوز زمستان کم کم داشت همه جا را در زير سلطه خويش در مي آورد پسري در خانواده اي عشاير به دنيا آمد نام اين پسر شيرين و دوست داشتني را شهرام گذاردند.شهرام روز به روز بزرگتر و رشيدتر مي شد و با تاملي عميق در چهره نوراني و زيبايش مي شد پرتو نوري از انوار الهي را ديد.در موهاي طلائي و زيبايش دنيائي از نور و طراوت نهفته بود و در نگاه زيبا و چشمان قهوه اي رنگش مي شد تا بيکرانه ها سفر نمود و تا دور دست ها پرواز کرد و از عالم خاکي بيرون شد و سيري در عالم ملکوت زد.شهرام،پسري با هوش،متين و محبوب بود و در يادگيري درس ها به دوستانش کمک بسياري مي نمود.او در هيچ کدام از سال هاي عمر کوتاه اما پر بارش در کنار خانواده به تحصيل نپرداخت بلکه تا آخرين سال زندگيش يعني تا 17 سالگي که در دبيرستان تحصيل مي کرد در خانه اقوام و آشنايان درس مي خواند و به همين علت هم از حداقل امکانات برخوردار بود با اين حال هميشه با معدل و رتبه بالا قبول مي شد و به کلاس بالاتر مي رفت. بالاخره در اين هياهو و جنگ گوئي که شهرام از خوابي سنگين بيدار شده بود و به يکباره عزم خود را براي رفتن به جبهه جزم نمود و ديگر هيچ نيروئي حتي حرف هاي مادرش هم نمي توانست او را از رفتن به جبهه باز دارد او در جواب به حرف هاي مادرش و ديگر اعضاي خانواده عشق وافرش را نسبت به پيامبر و ائمه اطهار و امام خميني (ره) اظهار مي داشت.آري شهرام فقط عاشق حسين عليه السلام بود و تشنه شهادت و هيچ کس نمي توانست سر راهش قرار گيرد و او را از حرکت به سوي مقصد مقدس و والايش باز دارد.او به پدر و مادر و برادر و خواهرهايش احترام فراواني مي گذاشت اما بالاخره دست سرنوشت سايه پدر را از زندگي آنها برچيد و اصرار مادر براي ماندن شهرام جهت سرپرستي خانواده بي نتيجه ماند چون او فکري جز رفتن به جبهه حق را در سرش نمي پرورانيد.آري شهرام بالاخره بدون اطلاع خانواده اش داوطلبانه براي دفاع از مرز و بوم کشورش و نيز دفاع از حق و اسلام عزيز به جبهه رفت و در آن شب که مهتاب بر دشت مي تابيد با دلي عاشق و لرزان و جاني آکنده از شادي و نور به قصد وصال معشوق به قربانگاه شتافت و در آن فضاي پر سر و صدا و التهاب نخل قامت مردانه اش را به خاک و خون کشيدند.او براي کمک به دوست زخميش رفت و هنگامي که ديگر دوستانش به وي گفتند که در صورت رفتن حتماً شهيد خواهد شد وي با شادماني گفت:مگر خون برادر زخميم که نياز به کمک دارد از خون من زنگين تر است.آري! ترکش دشمنان کوردل و پليد به پشتيباني (شهرام) معصوم اصابت نمود.گوئي که فرشتگان به بالينش شتافتند و وجود پاکش را از عطر و نور الهي پر کردند چرا که هنگامي که پلک هاي خون آلودش براي واپسين بار و براي هميشه بسته مي شد شور و شوق از وجودش مي باريد زيرا او به ميهماني خدا دعوت شده بود.آري او به نورستان ابدي پر کشيد و براي هميشه رفت،رفت و ما را به دنيائي از ناگفتني ها تنها گذاشت و چشم هاي منتظر مادر پسر و شکسته اش را به راه گذاشت.شهرام عزيز در خرداد ماه سال 1361 و در سن 17 سالگي با آغوش باز شهادت را پذيرفت و به وصال معشوق رسيد.روحش شاد و يادش گرامي باد