بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد و پاسدار بهادر جهانگيري
با عرض سلام به رهبر کبير انقلاب آيت الله خامنه ايي و درود بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران خليل زمان بت شکن دوران يادگار امام خاتم پيغمبران و اميرالمومنين و ياري کننده اسلام و قرآن درهم کوبنده کاخ ستمگران ، سند خون شهيدان ، پير جهان يعني امام خميني نائب امام زمان که هميشه يادش در خاطره ها زنده است . بار الها من نمي خواهم که در بستر بميرم ... ياريم کن تا به راهت درد دل سنگر بميرم
دوست دارم در ميان آتش و خون و گلوله ...دور از کاشانه و از خواهر و مادر بميرم . دوست دارم خاک ايران را از دشمن پاک سازم ...در ره اسلام و آزادي اين کشور بميرم . دوست دارم تا شوم قرباني راه خميني ...همچنان پروانه در جانم فشد آذر بميرم .دوست دارم لاله گون گردد لباس پاسداري ...آخر خون تنم با جسم از خون بميرم . دوست دارم چهره مهدي زهرا ببينم ...با تبسم بر رخ آن محبت اکبر بميرم . شهيد بهادر جهانگيري جواني سبزه رو قد بلند ، قوي هيکل و خنده رو که متولد شيراز و در سن 17 سالگي در تاريخ 23/1/73 در منطقه سردشت کردستان به شهادت رسيد . وي در کلاس دوم نظري مشغول به تحصيل بود که ترک تحصيل در مدرسه روزانه کرد و به کلاس شبانه رفت . ضمن رفتن به کلاس شبانه روزها نيز با شغل صافکاري مشغول به کار کردن بود . بهادر بيش از حد سن و سالش درک مي کرد و مي فهميد او خيلي به فکر پدر چون خيلي وضع زندگيمان خيلي خوب نبود به همين خاطر تصميم گرفت که ترک تحصيل کند و به خدمت سربازي برود و خدمتش را به پايان برساند و به پدر کمک کند . زمان جنگ او کودکي بيش نبود ولي هميشه آرزو مي کرد که اي کاش بزرگ بود و به جبهه مي رفت عاشق جبهه و جنگ بود به فيلمهاي جنگي خيلي علاقه داشت بهر حال او واقعاً لياقت شهادت را داشت او پسر خيلي صادق ، مهربان و خوبي بود اما چخ فايده که آدم تا وقتي که پيش يکديگر زندگي مي کند قدر يکديگر را نمي داند و خصوصياتش را متوجه نمي شود و پس از دست دادن اوست که مي داند ام چه کسي بوده و چگونه بوده ولي افسوس که ما خيلي دير متوجه شديم . اولين روزي که مي خواست به خدمت برود خيلي خوشحال بود از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد مرتب به حالت خبر دار مي ايستاد و پاهايش را به هم مي چسباند هيچ وقت اين قدر خوشحال نديده بودمش 3 ماه آموزش را در پادگان آباده گذراند و پس از اتمام دوره آموزش به ياسوج منتقل و از آنجا به سردشت کردستان رفت در آنجا به عنوان تخريبچي در قسمت مهندسي رزمي انتخاب شد به جان خودش قسم هيچ وقت من او را اينقدر خوشحال نديده بودم خيلي سر و حال و بشاش شده بود و با وجود اينکه کساني که آنجا خدمت کرده بودند از وضعيت آنجا ناراضي بودند ولي او هيچوقت احساس نارضايتي نمي کرد آخرين مرخصي که آمد شب ساعت 3 بعد از نيمه شب 28/12/72 بود پدرم از برگشتنش خيلي خوشحال بود و خوشحال از اين که ايام عيد همگي دور هم جمع هستيم غافل از اينکه آخرين عيدي بود که بهادر در جمع ما بود . روز سيزده بدر 73 روز خيلي خوبي بود چون بهادر در جمع ما بود هيچ وقت تسمه بازيش را در آن روز فراموش نمي کنم خلاصه آنروز هم به خوبي و خوشي به پايان رسيد 16/1/73 آخرين روز مرخصي بهادر بود براي ساعت 1 بعد از ظهر بليط اتوبوس داشت پس از صرف نهار آماده خداحافظي شد ساکش را برداشت و وارد حياط شد قرآن در دست مادرم و کاسه آب هم درست من ( خواهر بهادر ) بود آخرين لحظه خداحافظي آن نگاه آن لبخند و آن آخرين نيم نگاهش هرگز از ذهنم بيرون نميرود پيشاني مادرم را بوسيد و گفت مادر اصلاً نگران من نباش چون جاي من خيلي خوب است و به ما خيلي خوش مي گذرد خلاصه پس از خداحافظي از يکايک جمع خانواده ساکش را برداشت و رفت آخرين لحظه اي که چهره اش را ديدم خنديد و دستي تکان داد و رفت . رفت به دنبال سرنوشت سرنوشتي که منتظر او بود . روز سه شنبه 30/1/73 ساعت 10 صبح بود که من از جهاد دانشگاهي که براي گرفتن کارت ورود به جلسه امتحان کنکور رفته بودم برگشتم مادرم مشغول نهار درست کردن بود و من هم خودم را براي امتحان کنکور که پس فرداي آن روز بود آماده مي کردم در همين موقع بچه همسايه امان آمد و گفت که دو نفر در مورد خانواده ما از همسايه ها سوال مي کنند هنگامي که ما بيرون از خانه آمديم کسي در کوچه نبود و از همسايمان سوال کرديم آنها هم که حالا از موضوع شهادت بهادر مطلع شده بودند ما را از موضوع پرت کردند و گفتند که دو نفر از دوستان بهادر بود . و سوال ايشان را مي گرفته و حالا که فهميدند او اينجا نيست رفتند خلاصه ما هم که اصلاً در اين فکرها نبوديم باورمان شد تا اينکه بعد از ظهر ساعت 3 بود که ما نيز مطلع شديم تشييع جنازه بهادر روز پنج شنبه 1/2/73 از ساعت 9 صبح از حرم مطهر شاه چراغ شروع شد در حياط شاه چراغ جمعيتي بود که من اصلاً باورم نمي شد که اين جمعيت براي تشييع جنازه يک شهيد باشد آنقدر تشييع جنازه اش با شکوه بود که من در تمام طول عمرم ديده بودم او واقعاً لياقت اينگونه رفتن را داشت هنگامي که پيکر پاکش را در حرم شاه چراغ بردند و پيکرش روي دوش مردم و سيل جمعيت به دنبالش که حرکت بود تسکين قلبي برايم بود و افتخار مي کردم که او برادر من است حدودآً ساعت 10:05 صبح بود که به دارالرحمه رسيدم با وجود اينکه جمعيت خيلي زياد بود ولي هر طور بود هنگامي که او را در قبر گذاشته من بالاي سرش رسيدم و او را ديدم اين ديدن را نمي توانم برائتان توصيف کنم فقط همين را بگويم که لبخند زيبايي بر روي پيکرش جانش بود و به آرامي آراميده بود چند دقيقه اي بالاي سرش ايستادم و به او خيره شدم بدون اينکه بتوانم کوچکترين عکس العمل از خودم نشان دهم پس از تشيييع جنازه به خانه آمديم همان روز بعداز ظهر من امتحان کنکور داشتم يکي از آرزوهاي بهادر اين بود که من دانشگاه قبول شدم ولي با وجود اين بخاطر خود او هم که شده بود نتوانستم سر جلسه امتحان حاضر شوم و امتحان بدهم . پس از چند روز از يکي از دوستانش که هميشه با او بود سوال گرفتيم که چگونه بهادر شهيد شده او گفت روز سه شنبه 23/1/73 هنگام ظهر بود که ما از انجام ماموريت به جايگاهان برگشته بودم که يکي از فرمانده هان با ماشين آمد که يکي از مينهاي منفجر شده و يکي از شماها بيابيد بروم من را بکاريم بهار هم که خسته تازه از راه رسيده بود و هنوز نهار نخورده بود بلند شد و همراه فرمانده رفت و ما هر چه به او گفتم که بگذار کسي ديگري برود و تو تازه از راه رسيده اي و خسته اي قبول نکرد و رفت 45 بعد خبر آمد که بهادر بر اثر برخورد به مين به شهادت رسيده و آن نفري که همراش بوده طوري نشده بود و هنگامي که بهادر زخمي شده بود او را بر دوش گرفته بود که به جايگاه بياورد ولي مي بيند که ديگري مي خواهد تمام کند او را روي تخته لنگي مي گذارد و روي همان تخته سنگ به شهادت مي رسد در موقع زخمي شدن هيچ حرفي به جز ناله نتوانسته بود بزند . بهر حال او اينگونه به شهادت رسيد و من از داشتن چنين برادري که در راه خدمت به وطن جانش را از دست داده افتخار مي کند گر چه هنوز دوريش را ، نبودنش را ، جاي خاليش را ، باور نمي کنم و هرگز هم باور نخواهم کرد که او در بين ما نيست و يادش براي همشه زنده است .