بسم الله الرحمن الرحيم
ولما تحسبن الذين قتلو في سبيل اله امواتا بل احياء عند يرزقون،هرگز مي دانيد کساني که در راه خدا کشته مي شوند مرده ان بلکه زنده اند و نزد خدا روزي مي گيرند . زندگي نامه شهيد عبدالمجيد سعيدي .مکتبي که شهادت دارد اسارت ندارد . ما خانواده شهيد عبدالمجيد سعيدي از امت شهيد پرور جهرم وکشور خواستاريم که همه پدر و مادر ها طوري فرزندان خود را تربيت کنند که راه شهيدان مارا ادامه دهند ونگذارند خون اين همه شهيدان به خون خفته ايران را بر باد رود و ملک و ملت دوباره زير سلطه زور قرار بگيرد و عده اي نا بخرد بر ما تسلط پيدا کند و ايران عزيز دوباره پايمال گرددو اسلام عزيز دوباره پايمال گردد و اسلام عزيز از اين مرز و بوم رخت بر بندد اميد است با هوشياري کامل تک تک افراد اين اجتماع از اين انقلاب و از اين امام عزيز طرفداري کنند تا روزي رسد که انشاءالله همه ما جز سربازان امام زمان باشيم و اين انقلاب را به صاحب اصلي خودش بسپاريم انشاءالله . خلاصه اي از زندگي نامه شهيد عبدالمجيد سعيدي به گفته پدرش ،شهيد عبدالمجيد سعيدي در اول فروردين ماه سال 1345در شهر جهرم در خانواده اي مذهبي و اسلام دوست پا به عرصه وجود گذاشت از همان ابتداي تولد اين شهيد زندگي ما چهره ديگري به خود گرفت و زندگي براي ما رونق پيدا کرد به عبارت ديگر اين نوزاد براي ما خوش يوم بود از همان بدو امر مهرش در دل پدر و مخصوصاٌ مادرش جاي گرفت و جاي خودرا در خانواده باز کرد و مورد لطف عنايت اعضاي خانواده خويش گرديد به طوريکه همه او را دوست مي داشتند ودر همان اوان کودکي همه دل آشنا بود و با همه مي جوشيد خانواده مادر در برازجان زندگي مي کردند زيرا محل خدمت پدرش برازجان بود و مادر براي تولد فرزند به جهرم آمد و بعد از تولد فرزند خود دوباره به برازجان عزيمت کرد شهيد عبدالمجيد چهار سال از عمر کودکيش را در برازجان گذراندو گرماي سخت برازجان او را سخت کوش و فعال با آورده بود وي از همان کودکيش از هوش سرشاري بهره داشت بسيار شيرين زبان و خوش اندام بود ودر بين اسباب بازيها علاقه شديدي به تفنگ داشت.که همه ما را به تعجب وا مي داشت اين بود که ميان همه اسباب بازي ها فقط تفنگ انتخاب مي کرد و مي گفت من مي خواهم سرباز بشوم .بعد از 4سال منتقل شيراز شديم و در شيراز اقامت گزيديم که در سال 1352در شيراز به مدرسه مي رفت تا سال 1357 که مصادف با پيروزي انقلاب اسلامي بود و تا کلاس چهارم ابتدايي در شيراز بود تا شروع نهضت اين بچه از درس و بحث دست کشيد و سرگرم پخش اعلاميه و نوار بود بطوريکه در کلاس چهار مردود گشت .ديگر مدرسه براي او اهميت چنداني نداشت و در همين سال بود که پدر همراه با خانواده خود به جهرم آمدندو به پدر مي گفت که بايد به جهرم بروم وبراي شهر و ديار خود و به مردم محروم خدمت کنم اگر زنده مانديم که خدمتگذار مردم مي مانيم و اگر پاي مردن در کار آمد باز هم در شهر و ديار خودمان هستيم با همين عقيده به جهرم آمديم شهيد عبدالمجيد سعيدي در دبستان عباد شهيد ثبت نام کرد و در همين مدرسه مشغول به تحصيل گرديد که سپاه پاسداران برپا گرديد و امام فرمان ارتش 20ميليوني را صادر کردند که اين دانش آموز با شنيدن صداي امام به امام لبيک گفت و در بسيج ثبت نام کردو عضو فعال بسيج گرديد و بر اثر علاقه شديد به بسيج به زور کلاس پنجم را خواند و به زور به مدرسه مي رفت و تکه کلامش اين بود که مي گفت هر گاه انقلاب کاملاًپيروز شد مدرسه هم خوب است ام تا زمانيکه منافقين جان دارند مدرسه به درد نمي خورد به هر صورت که بود او را در کلاس اول راهنمايي ثبت نام کرديم در پايان سال ديگر مدرسه نرفت زيرا در همان موقع بود که صدام بنا بر درخواست ابرقدرتها با ايران از سر جنگ درآمد و قسمتي از سرزمين کشور عزيزمان را تصرف کرد ما اصرار داشتيم که به مدرسه برود گفت حالا که مي خواهيد به مدرسه بروم شبانه مي روم و روز بايد در بسيج باشم تا با اسلحه آشنا شوم تا روزي بتوانم با صدا ميان کافر بجنگم.پس از اينکه در بسيج دوره ديد و اسلحه را شناخت به شهرستان فسا رفت عازم جبهه جنگ شد که در جبهه جنوب حاضر گرديد و بيش از سه ماه در جبهه بود و چند بار هم در حمله ها شرکت کرد و در بازگشت از جبهه در اثر علاقه شديدکه به سپاه پاسداران داشت در سپاه ثبت نام کرد و پذيرفته شد که دوره سپاهي خود را با موفقييت در شيراز گذراند و به افتخار سپاهي بودن نائل گرديد در پايان دوره براي مدت پنج روز به جهرم آمد و گفت من به شهر اروميه افتاده ام به او گفتم چرا آنها که با شما بودند در جهرم با شهرهاي اطراف هستند ولي تو به اروميه رفتي در جواب گفت پدر جان مادر جان خدمت خدمت است چه جهرم چه آن طرف دنيا پس از من سوال نکنيد که چرا به اروميه رفته ام من دلم مي خواهد هميشه در جبهه باشم و در آنجا چون به جبهه نزديک است خود را به آنجا انداخته ام تا بهتر بتوانم دين خود را به اسلام و امام و امت شهيد پرور ادا نمايم که از همانجا براي بار دوم عازم جبهه گرديد . اماچيزي از سرپوش و راز داري و امانت داري او برايتان بگويم در مدتي که شهيد عبدالمجيد سعيدي در بسيج و سپاه مشغول به خدمت خلق الله بود کمترين و کوچکترين حرفي از او نشنيدم و هرچه مي پرسيديم در بسيج چه مي کني فقط يک جمله مي گفت آن جمله اين است خدمت به اسلام خدمت به مردم جاي بدي نمي روم کار بدي هم نمي کنم حتي در بار اول که از جبهه برگشته بود يک پايش ترکش خورده بود که هيچ نگفت تا اينکه از ديگران شنيد و فهميديم .هيچ وقت حرف ديگران را نمي زد و با کساني هم که غيبت مي کردند شديداً مخالفت مي کردو آنها را نهي مي نمود و اگر که ديگر زورش نمي رسيد مجلس را ترک مي کرد بعد از اينکه از جبهه برگشت در سپاه پذيرفته شد دوره را در شيراز گذراند در پايان دوره براي مدت پنج روز به جهرم آمد ودر پايان روز پنجم شب ساعت 9.30 از پدر و مادر خود خداحافظي کرد و عازم جبهه گرديد نيمه ماه مبارک رمضان بود از افطار بيرون آمده بوديم همگي ساعتي دعا به جان امام و رزمندگان کرديم که وقت دعا فرا رسيد لحظات آخري که مي خواست از خانه بيرون برود مي گفت دعا نماز بخوانيد دعا به جان امام کنيد حرفهايش جور ديگري شده بود از چهره اش نور مي باريد مثل اينکه خودش مي دانست مي خواهد به کجا برود گويا به همگي ما برات شده بود که او به اميد خودش خواهد رسيد با موتور سيکلت برادرش براي رفتن آماده شد از زير قرآن عبور کرد قرآن را بوسيد و تا مصلا برادرش او را رسانيد و ما هم تا دم در او را بدر قه کرديم اما در اين پنج روزي که در جهرم بود ساعتها در قبرستان مي رفت و مشغول خواندن قرآن مي شد بالاي سر هر شهيد که ميرسيد خيره مي شد مثل اينکه حسد مي کرد که ديگران به فيض شهادت نايل آمده اند اما او از قافله دنبال است هر گاه وارد خانه ميشد از او مي پرسيدم کجا بودي مي گفت قبرستان بودم و فاتحه براي شهدا مي خواندم و اگر شب بود ميگفت از نماز جماعت بر مي گردم از نماز سخن گفته مي شد او مثل ساعت شماره دار شده بود درست سر وقت و ساعت معين نمازش را مي خواند بعد از نماز با خلوص به دعا مي پرداخت و صبحها در ست هنگام اذان همه را بيدار مي کرد وخودش و ديگران را آماده نماز مي ساخت که خداوند او را از نماز گزاران قرار دهد بيشتر شبها که نگهباني مي داد دور بر منزل امام جمعه عزيز شهرمان بود و مي گفت بايد اين شخص از تمام بليات محفوظ باشد ما جوانها بايد بلاهاي رو حانيون را به جان بخريم تا ايشان زنده بمانند و مردم را راهنمايي و ارشاد کنند ديگر اينکه از خصوصيات اخلاقي او هرچه بگويم کم است همين قدر بس است که جواني به اين سن و سال براي خانواده و اهل کوچه و محله درست يک معلم اخلاق بود و از هر نظر ناممبرده خود را کامل ساخته بود چيزي کم نداشت دلش مي خواست مهمان خدا باشد براي مهماني خدا بايد خود را آراسته مي نمود بايد از همه نا پاکي ها بدور بود که اينچنين بود اينچنين هم گشت در آن شب خداحافظي با دلي سرشار از اميد و آرزوي شهادت خانه و اهل خانه را ترک گفت با ارادهاي مصمم و استوار با جملاتي کوتاه مي گفت برايم دعا کنيد تا من هم شهيد شوم از زير قرآن عبور کرد بوسيد و رفت براي رفتن عجله داشت مثل اينکه وجودش داد مي زد اي امام حسين بر ندايت لبيک مي گويم اي امام حسين ما مردم کوفه نيستيم که امامان را تنها بگذاريم تا جان در بدن داريم تا آخرين نفس و تا آخرين فشنگ مي جنگيم دشمن را نابود مي کنيم و انقلابمان را به نام دنيا صادر مي کنيم و اين انقلاب را براي آمدن حضرت مهدي (عج) آماده خواهيم کرد زيرا که ما پيرو قرآن هستيم و از شهادت هم باکي نداريم به قول امام مکتبي که شهادت دارد اسارت ندارد از خانه بيرون رفت همراه رفتن او پدر و مادرش هم مثل اينکه به آنها وحي شده بود همه چيز را مي دانستند به جبهه غرب رفت که با دشمنان کافر بجنگد پدرش به او سفارش کرد که پدر جان خودت را مفت به کشتن مده اگر خواستي شهيد بشوي لااقل صد نفر را بکش و او هم قول داد در حمله اول والفجر شرکت کرده بود و به مادرش تلفن زد و گفته بود به پيروزي خوبي رسيديم بار دوم که براي حمله مي رفت قرار بود براي پدرش تلفن کند و بگويد پدر جان من به وعده خودم وفا نمودم و همان حرفي که زدم عمل نمودم که ديگر تلفن نکرد و در روز 1/5/1361در نزديکي پادگان حاج عمران در 18کيلومتري خاک عراق به فيض شهادت رسيد راهش پر رهرو و مستدام باد .خدايا خدايا تا انقلاب مهدي کنار مهدي خميني را نگه دار جمهوري اسلامي را به دست مهدب بسپار رزمندگان اسلام رانصرت عطا فرما .ضمناً اصل وصيت نامه شهيد عبدالمجيد سعيدي همراه اين زندگي نامه مي باشد.آزاد سعيدي پدر شهيد عبدالمجيد سعيدي
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه شهيد عبدالمجيد سعيدي
من عبدالمجيد سعيدي وصيت مي کنم که به ياد سه تن پاسدار شهيد وکوشتشان را تک تک کردند و؟؟داغ برکمر آنان گذاشتند چه زجرهايي که به آنها داده بودند لشکرهاي مغول برسر مردم بدبخت نياورده بود من کوچکتر هست که مردم را نصيحت بکنم ولي به فکر خودم مي گويم که امام را پشتيباني کنيد واو را تنها نگذارد ودشمنان آمرکايي که در کشور ما هستند سرنگون بايد بکنيم ونگذاريم که دست نشاندهاي آمريکايي در ميهن ما اخلال بکند نبايد بگذاريم من مشخصات خودم را مي نويسم:شماره شناسنامه 224 تاريخ تولد:1345 متولد جهرم صادره از جهرم ووصيت ديگري که دارم اين بود که شب هايي که دعاي کميل است برسرقبر من فاتحه بفرستيد وخداي توانا روح شهيدان را شاد کند وراه آنها را پررهرو کند.والسلام نامه تمام اين بود وصيت نامه عبدالمجيد سعيدي