بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد حسين آزادي
شهيد مظلوم حسين آزادي در ارديبهشت سال 1335 در خانواده بسيار فقيري چشم به جهان گشود.پدر او فردي از اهالي مظفر آباد شيراز بود که به اين منطقه آمده و همان جا با مادر شهيد حسين ازدواج کردند پدرش از صبح تا شب گاوهاي مردم را به چراگاه مي برد و شب هم در خدمت اربابانش که افرادي ثروتمند بودند بود تا بتواند نان بخور نميري براي فرزندانش بدست بياورد و مادرش نيز کلفتي افراد ثروتمند را مي کرد براي آنها نان مي پخت،لباس مي شست،جارو مي کرد و .... زندگي آنها همين طور مي گذشت تا برادر شهيد به سن هفت سالگي رسيد.در اين زمان بود که پدرش از دنيا رفت.و مسئليت مادر بزرگتر شد و به قول مادرش که به زبان خودش مي گويد(بخدا نان زياد در شکم فرزندانم نرفته بود که پدرش از دنيا رفت مادرش کارش را زيادتر کرد و با دست دراز کردن سوي اين فرد و آن فرد تا مقداري گندم يا برنج و يا لباس پاره اي بدست بياورد و معاش روزانه فرزندانش را تامين کند کم کم حسين بزرگ شد تا سن 12 سالگي رسيد و در همين سن بود که ؟؟؟ مردم را مي کرد و يا کارگري و نوکري تا بتواند زندگي بکند کم کم بزرگ شد و براي کار کردن سفر به اين شهر و آن شهر مي کرد تا اين که انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني به پيروزي رسيد و موقعي که سپاه پاسداران با کميته هاي انقلاب اسلامي در نور آباد ممسني بنياد گذاشته شد اولين کسي بود که رو به آنجاها برد زيرا انقلاب،انقلاب مستضعفين بود او در کميته ها و سپاه پاسداران خيلي فعاليت کرد تا اين که ضد انقلابيون دست مبارزه با جمهوري اسلامي را زدند و در آن منطقه که پر از افراد منافق و ضد انقلاب بود او کسي بود که لباس سپاه پاسداران را به تن مي کرد و در آن موقع با چه زجري اعلاميه ها و اطلاعيه هاي سپاه پاسداران و يا ديگر ارگان ها را پخش مي کرد.بيشتر مردم را مسخره مي کردند به او تهمت مي زدند او با با سنت و يا ديگر ابزار مي زدند و يا او را تهديد به مرگ مي کردند ولي دست از فعاليت بر نمي داشت در حالي که نه عضو سپاه بود و نه عضو هيچ ارگاني ولي راه خود را شناخته بود و داشت پيش مي رفت فردي بود فقير در ميان اين منطقه او همين طور فعاليت مي کرد تا اين که به کمک تعدادي از برادران مسلمان يک انجمن اسلامي با تاکيدي ارگان ها در اين منطقه تشکيل شد و فعاليت برادر شهيد زيادتر شد شب ها با برادران انجمن اسلامي يا سپاه پاسداران در منطقه گشت مي دادند و روزها هم تبليغ و ارشاد کردن مردم مي پرداخت.به او جاسوس مي گفتند به او ساواکي مي گفتند ولي تحمل مي کرد به خدا از مردم پول قرض مي کرد با آن پولي که مادرش از راه کلفتي بدست مي آورد مي گرفت و به وسيله آن پوستر کتاب و غيره مي خريد و در سطح منطقه تقسيم مي کرد.تا اين که جنگ ايران و عراق شروع شد و او فوري به جبهه رفت و در حدود چند مرتبه رفت و آمد تا اين که اين مرتبه مقداري پول از مردم قرض کرد تا خرج به جبهه رفتن خود بکند و خداحافظي کرد و با هزاران اميد به جبهه جنگ رفت و سرانجام شربت شهادت نوشيد. روحش شاد و يادش گرامي باد