بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد سياووش همتي
شهيد سياوش همتي در سال 1319 در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد در سن 2 سالگي پدر خود را از دست داد و از همان اوان کودکي مزه تلخ يتيمي را چشيد و زير نظر مادرش که زن ؟؟؟ مي باشد بزرگ گرديد و از کودکي با مسجد و حسنيه آشنا گرديد و حب حسين بن علي در دلش پرورش يافت . وي تا ششم ابتدايي در مدرسه قاآني زرقان درس خواند و بعد از پايان تحصيلات ششم ابتدايي شروع به کار کرد و به کار خياطي مشغول شد و در همان اوقات با اينکه سن زيادي از او نگذاشته بود علاقه شديدي به نماز و روزه داشت و عشق و علاقه زيادي هم نسبت به ائمه اطهار داشت و در ماههاي محرم به نوحه سرايي مي پرداخت و در روضه خواني ها و سينه زنيها شرکت فعال و مداوم داشت و بسيار جوان با وقار و متين و خوش اخلاق بود . در سن 19 سالگي به خدمت سربازي رفت و بعد از سربازي ازدواج کرد . از آن جايي که ايشان بسيار فعال و تلاشگر بودند در سال 1352 به نمايندگي روزنامه کيهان انتخاب گرديد و در مغازه اي هم که داشت کار خياطي مي کرد و فروشنده لوازم خانگز هم بود و به اين طريق امرار معاش مي کرد تا اين که انقلاب شروع شد ايشان در انقلاب فعاليت زيادي داشت و در جلسه هايي که جوانان شهر شبها در مسجد مي گرفتند و نوار صحبت هاي امام را گوش مي کردند و بعد نوارها را مي برد و براي اقوام و مردم مي گذاشتند و اعلاميه هاي امام را پخش مي کردند ايشان با آگاهي زيادي که نسبت به رژيم و خيانت شاه داشت همدوش با جوانان انقلابي فعاليت مي کرد و هميشه بوسيله دستگاه فتوکپي که در مغازه اش داشت پيامهاي امام را چاپ مي کرد و در مسجد و غير مسجد بين مردم پخش مي کرد تا اين که از طرف ژاندارمري ايشان را بخاطر پخش کردن اعلاميه تهديد کردند . ولي او دست از کارهايش بر نمي داشت و هم چنان در انجام وظيفه شرعي که بر دوش خود مي ديد کوشا بود و در تمام تظاهرات ها شرکت ميکرد و تمام جريانات انقلاب از لحاظ تظاهرات و تشييع جنازه شهدا در روزنامه چاپ مي کرد تا اين که انقلاب پيروز شد و جنگ شروع شد خيلي دوست داشت که به جبهه برود ولي بخاطر داشتن چند فرزند نمي توانست برود تا اين که فرزند بزرگش را به جبهه فرستاد و سپس در سال 65 در تاريخ 28 فروردين ماه به جبهه اعزام شد . و به لشکر المهدي در گردان فجر رفت و از آن جايي که اين راه را ديدي باز و آگاهانه انتخاب کرده بود در جبهه ماند و هر از گاهي به مرخصي مي آمد ولي ترک جبهه نکرد چون عاشق و علاقه به خط سرخ حسيني بود و پس از مدتي که در گردان فجر بود به لائه به گردان کميل انتقالي گرفت و تا آخرين روز زندگيش در همان جا ماند و در چند خط پدافندي و چند عمليات شرکت نمود که عباتند از 1. خط پدافندي فاو که در گردان فجر بود .2. عمليات کربلاي 4 که در گردان فجر کمک و تير بارچي دسته بود . 3. عمليات کربلاي 5 که گردان کميل و تير بارچي دسته بود . 4. عمليات کربلاي 8 .5.عمليات کربلاي 10 6. عمليات والفجر 10 که در اين عمليات مسئول تعاون گردان بود و در همين عمليات هم شميايي شد و چند بار هم به خط پدافندي شلمچه رفت . اما چند کلمه اي از اخلاق خوش و خصوصيات نيکوي او صحبت کنيم . در شهر با مردم و در خانه با عيال و فرزندانش بسيار خوشرفتار بود و هميشه سعي داشت رضايت آنها را به دست آورد و آنها را از خودش راضي نگهدارد و بعضي موقع که در خانه به او مي گفتند ديگر از جبهه تسويه حساب کن و بيا و به کار و زندگيت مشغول شو و ديگر وظيفه ات را انجام داده اي با لبخندي به آنان جواب مي داد و مي گفت که هنوز وظيفه ام را به پايان نرسانيده ام و فعلاً صبر کنيد هنوز زود است که جبهه را ترک کنم يعني با وجود اينکه مي خواست خانواده اش و بچه هايش از او راضي باشند رفتن به جبهه که فرمان امام عزيز بود بر رضايت آنان ترجيح مي داد و بچه ها هم نسبت به او علاقه زيادي داشتند و هر گاه که به مرخصي مي آمد بيکار نمي نشست و مي رفت در زميني که براي ساختن خانه خريده بود کار مي کرد و در اين چند روز مرخصي به قوم و خويشان نيز سر ميزد که صله رحم را انجام داده باشد . خلاصه ايشان با همه دوستان و حتي غريبه ها خوشرفتار بود و اما در جبهه چند کلمه اي هم از خصوصيات و کارهاي ايشان در جبهه ياد کنيم . شهيد محمود همتي خصوصيات حسنه و نيکويي زيادي داشت و از عاشقان دلباخته سرور شهيدان حسين بن علي عليه السلام بود و همين خصائل نيکو و حسنه او بود که باعث شهادتش گرديد چون . در مسلخ عشق جز نکو را نکشند .. رو به صفتان زشتخو را نکشند . در مدتي که در گردان کميل بود از صبح تا عصر زحمت مي کشيد و خيلي کم بي کار مي شد چه گردان در پادگان بود با اين که در خط و عمليات و دو سه مسئوليت بر عهده داشت يکي اينکه خياط گردان بود . هر کدام از بچه هاي رزمنده که لباسشان پاره ميشد و احتياج به خياطي داشت پهلوي ايشان مي آمدند و او هم بدون اين که ديني بر گردن کسي بگذارد و بدون اغماض لباسشان را ميدوخت و درست مي کرد و مدتي هم بود که روزها را به اسم شهداي گردان نامگذاري کرده بود و هر کس که لباسش مي آورد که محمود آقا برايش درست کند مي گفت اول يک صلوات براي شادي روح فلان شهيد بفرست و بعد برايش لباس را مي دوخت و ديگر اينکه ايشان نامه رسان گردان هم بود و عصرها نامه هاي برادران را از تعاون لشکر مي گرفت و برايشان مي آورد و بر خلاف کساني که قبلاً اين مسئوليت را به عهده داشتند و وقتي که نامه را مي آوردند به دست بچه ها نمي دادند بلکه در تابلو اعلانات مي گذاشتند و يا در تعاوت مي گذاشتند تا خود بچه ها بيايند و نامه هايشان را ببرند ايشان اين کار را نمي کرد بلکه نامه ها را مي آورد و در سالن گروهانهاي مي ايستاد و بچه ها هم دورش جمع مي شدند و با خوشرويي اسم بچه ها را مي خواند و نامه هايشان را به ايشان مي داد و بچه ها او را مانند پدري دوست مي داشتند چون او هم بچه هاي گردان و برادران رزمنده را مانند فرزندان خودش دوست و گرامي ميداشت و به همين خاطر هم بود که هر کس به گردان مي آمد بزودي با او آشنا و دوست مي شد و مجذوب اخلاق خوش او مي گرديد . همچنين اگر بچه ها براي ورزش کردن و يا مسابقه مي رفتند محمود آقا هم پاي زمين ورزش مي رفت و با صداي بلند بچه ها را به ورزش کردن تشويق مي کرد و ايشان نسبت به برادران رزمنده طوري بود که اگر يکي از آن ها در خط مجروح يا شهيد مي شد همين طور براي ايشان ناراحت و دلتنگ بود و اگر در پادگان بچه ها مريض مي شدند براي ايشان نشاسته و يا جوشانده و يا نبات داغ يا چيزهاي ديگر درست مي کرد و به آنها مي داد تا زودتر به بهبودي برسند و اين هم يکي از نشانه هاي علاقه وي به دوستان رزمنده اش بود و همچنين ايشان مسئول تعاون گردان هم بود و هر گاه بچه ها مي خواستند به خط بروند وسائل شخصي خود را به ايشان مي سپردند و او هم از وسائل آن ها به خوبي مواظبت مي کرد و خودش هم همراه گردان به خط يا به عمليات روانه مي شد و در خط غير از اين کاري بر عهده داشت اگر ماموريت ديگري به وي محول مي شد بخوبي انجام ميداد مثلاً اگر بيسيم چي ها خسته مي شدند او پاي بيسيم مي نشست و نگهباني بيسيم را بر عهده مي گرفت و يکي از خاطراتي که از وي به ياد دارم اين است که در تاريخ 1/10/66 گردان ماموريت يافته بود که به خط شلمچه برود و در زمستان بود هوا هم خيلي سرد بود و همان روز اولي که گردان به خط رفت نهري که در همان نزديکي بود طغيان کرده بود و آب سراسر جاده و کانال را که برادران از آن عبور مي کردند گرفته بود و بعضي جاها آب تا بالاي سينه هر شخصي مي رسيد خلاصه منظورم از اين مقدمه چيني اين است که در اين وضعيت اگر بچه ها مجروح و يا شهيد مي شدند محمود آقا زود آنبولانس را خبر مي کرد و آن برادر را به اورژانس پشت خط مي برد و سپس بر مي گشت و از اين آبها عبور مي کرد و در سنگر آن برادر مي رفت و وسايلش را که همراهش به خط آورده بود به عقب مي آورد که در آن جا نماند که گم شد و آن وسائل را به خانواده اش تحويل دهد . بله معاون گردان هم حق داشت که بگويد تا به حال مسئول تعاون به اين مرتب و منظمي نداشته ايم چون ايشان واقعاً وظيفه شناس بود و وسايل بچه هايي که مجروح يا شهيد مي شدند در آنجا نگه نميداشت بلکه زود براي خانواده اش مي فرستاد . و خلاصه پس از مدتها که در جبهه مانده بود دوستان و رفيقان عزيزي را از دست داده بود و داغ دار آن عزيزان بود واقعاً دلش براي ايشان پر مي زد و معلوم بود که خيلي عاشق و دوستدار وصال و رسيدن به دوستان شهيدش مي باشد و حوصله ماندن در اين دنياي فاني را نداشت و بعضي مواقع اين شعر را زمزمه مي کرد که نه در غربت دلم ستاد و نه رويي در وطن دارم . و مثل پرنده اي بود که او را در قفس کرده بود و پرنده اي ديگري که قبلاً پهلوي هم بودند حالا دارند در هواي آزاد پرواز مي کنند او نگاه مي کند که به جمع دوستانش ملحق شود و در روزهاي آخر معلوم بود که ايشان واقعاً از اين دنيا بريده شده و در حال و هواي ديگري است . تا اين که در تاريخ 27/2/67 که مصادف بود با عيد فطر گردان باز هم ماموريت يافت تا به خط شلمچه برود و اين بار هم شهيد محمود همتي مانند دفعات قبل اساس بچه ها را تحويل گرفت و خود هم همراه بچه ها به خط روانه شد و در تاريخ 4/3/67 ساعت 9 صبح عراق پاتک کرد و بعد از چند ساعتي مقاومت کردن بنا به دلايلي دستور عقب نشيني داده شد و ايشان هم همان وقت از خط برگشت و در بين راه به آرزوي دل رسيد و به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به سوي دوستان و ياران شهيدش پرواز کرد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد .