کنگره ملی شهدای استان فارس

دوشنبه 10 آذر 1404
06:16
ابن علی زارع

ابن علی زارع

فرزند رضاعلی

تاریخ تولد
1339/06/02
تاریخ شهادت
1361/04/23
محل شهادت
شلمچه
محل تولد
فارس-مرودشت-رجا آباد
وضعیت تأهل
مجرد
مسئولیت
رزمنده
نحوه شهادت
ترکش خمپاره
نوع خدمت
بسیج
عضویت
بسیجی
بسم الله الرحمن الرحيم . زندگينامه شهيد ابن علي زارع . ابن علي در شهريور ماه سال 1339 در خانواده اي فقير و ساده و مومن در همين روستاي رجاآباد به دنيا آمد و در سن 5 سلاگي مادرش به رحمت خدا رفت و در سن 7 سلاگي در همين رجاآباد مرودشت به مدرسه رفت البته آن موقع مدرسه به آن صورت نبود يک نفر به نام ملاعباس ماهي 50 ريال مي گرفت و در يکي از خانه ها درس مي داد البته آن هم دولتي نبود و امتحان يا قبول شدندي در کار نبود و هر کس مي توانست فقط از روي کتاب بخواند به کلاس بالاتر مي رفت و هر وقت که تعطيل بود سوار يک الاغ مي شد و به کمک پدرش مي رفت . در همان 7 سالگي پسري زرنگ و باهوش بود خنده رو و خوش اخلاق بود ضمنا کار اين ملا زمستان يا تابستاني نبود هميشه درس مي داد مثلا اگر يکنفر يکماه مي توانست کتاب فرض دوم را بخواند و قرآن هم بخواند به کلاس بالاتر مي رفت به همين ترتيب ابن علي دو سال نزد اين ملا درس خواند در عرض اين دو سال اندازه 8 سال الان درس ياد گرفت و در سال 1348 به کمک پدرم شروع به کار کشاورزي و غيرو مي کرد در روز 13 ريال حقوق مي گرفت در همان موقع که سر کار مي رفت چند بار از الاغ زمين خورد و دست وي شکست اين کار حدود يک سال ادامه داشت و بعد يک دوچرخه خريد و با برادرش به اين طرف و آن طرف به کارهاي همان کشاورزي يا کارگري مي رفتند و حقوق هم حدودا به 8 الي 9 تومان رسيده بود ولي ششمين اولاد خانواده بود که بايد حتما به کار مي رفت البته يک برادر بزرگتر هم داشت ولي با کارکردن برادر و پدرش نمي توانستند خرج خانواده را تأمين کنند وي ناچار بود که حتما بايد به کار برود . در همان موقع با تمام بچه هاي ده دوست صميمي و خوب بود همه وي را دوست داشت و در شبهاي زمستان که هوا سرد بود و همگي دور هم من نشستيم وي برايمان کتابهاي ديني و داستان مي خواند و برايمان تعريف مي کرد که انسان بايد چطوري باشد و چه بکند ابن علي علاقه زيادي به درس خواندن داشت ولي متأسفانه کسي به فکر اين روستا نبود و معلم درستي هم نيامد که به اينها درس بدهد خلاصه در سال 1335 بود که وي از روستا به شهر آمد که برود به شرکت کار کند چند روزي به اين شرکت و آن شرکت رفت تا بالاخره در شرکت زمبنه شروع به کار کرد مدتي در همين شرکت کار کرد و شد کمک بخار و بعد از مدتي در همان شرکت ماند و بعد به اتفاق استادش رفتند به مادرسليمان يک شرکت اجاره کرده بودند و کار کردن البته همان موقع يک شخص به نام رحمان سني بود که ابن علي با تلاش زياد وي را به دين اسلام و شيعه دعوت کرد . ابن علي که پسر خوب و زرنگ و خوش اخلاقي بود و با خنده حرف مي زند مي گفت که مرد مسلمان بايد با برادر مسلمان با خنده صحبت کند در همام موقع ديگر فهميده بوده بود که چه در شهرها مي گذرد و ديد که همه به فکر زندگي بزرگ و تجملاتي هستند وي بري استادش که تبريزي بود خيلي تعريف مي کرد که دنيا بکار نمي خورد مي گفت حالا نمي دانم که حق به جانب پولدارها است يا به جانب ما و بعد از مدتي که آمد در شرکت شيراز کار کند و ديد که اکثرا فرانسوي هستند وي آمد و گفت خدا به فريادمان برسد که تمام کشورمان دارد مي شود خارجي نمي دانستيم در کشورمان چه مي گذرد . همينطور که در آن شرکت کار مي کرد مرداد ماه 1357 بود که فهميده بود در کشور يک چيزهايي است . آمد به خانه و تعريف کرد همه ما به حرفهايش اهميت نداديم تا اينکه خبر قيام ملت هم فهميد وي روز به روز با روحي تازه و شاداب تر به نماز و عبادت مي پرداخت حاجي مومن شده بود قرآن مي خريد و براي خانواده مان تعريف احکام و دين مي کرد و هر وقع که جايي مي رفت سرش بلند نمي کرد و همه به وي مي گفتند چقدر کم رو است از او سئوال مي کرديم چرا سرت بالا نمي کني وي مي گفت اين دنيا هيچ فايده اي ندارد که هزار حرف به آدم مي زنند انسانها را بي ارزش کردند اسم خدا در کار نيست خلاصه انقلاب شد و ابن علي همگام با مردم به خيابانها رفت و با مشت گره کرده خود و ملت شهيد پرور ايران انقلاب به پيروزي رسيد و هميشه شبها به دعا و به ذکر و فکر خدا بود هر موقع که وضو مي گفرت اگر حوله به وي مي داديم مي گفت بايد با دست تر نماز بخواني که ثواب دارد هر موقع جايي مي نشست تعريف از اسلام مي کرد و مردم را راهنمايي مي کرد و در انقلاب که شرکت تعطيل شده بود آمد به اتفاق برادرش مغازه شيشه بري زدند مدتي اينکار ادامه داشت و ديد که مشغول ذمگي دارد مغازه را ترک و به شرکت زمينه رفت دو ماه در شرکت کار کرد و يک شب آمد به خانه گفت دفترچه گرفتم بروم به سربازي خيلي ساده ما باور نکرديم تا اينکه فردا گفت جدي مي گويم با من کاري نداريد آمديم همگي در پاسگاه ژاندارمري مرودشت که ديديم بله راست مي گويد همه آنها بله راست مي گويد همه آنها اسمشان نوشته بودند هست و چند اتوبوس آمد و بعد از چند نفر ابن علي را صدا کردند و سوار شد با خنده و خوش رويي گفت خداحافظ وي را به اهواز منتقل کردند . مورخه 18/12/58 که حرکت کردند براي خدمت مقدس ما از وي تا يک هفته از او خبر نداشتيم بعد از يک هفته نامه پر مهر و محبتش بدستمام رسيد که نوشته بود پدر نمي داني که در اين رژيم خدمت کردن چه خوب است و نوشته بود که من در پادگان کوت عبدالله اهواز خدت مي کنم خدمت براي من خوب است بعد از دو هفته برادرش به زيارت وي رفت برادرش مي گويد موقعي که من رفتم اهواز به پادگان که رفتم ديدم که واقعا تمام بچه ها به وي احترام مي گذارند عصر که شد تمام بچه ها جمع مي کرد و به مسجدخانه پادگان مي برد و همه را به نماز دعوت مي کرد او ما را خيلي راهنمايي مي کرد و در سربازيش از نظر دين و مومن بودن و انقلاب بودن خيلي سريع پيشرفت مي کرد همه پادگان از وي خوشش مي آمد و تمام فرماندهان از اخلاق و خوشمزگي ابن علي خوششان آمده بود . خلاصه بعد از مدتي يک سروان به پادگان مي آيد و مي خواهد که تعدادي از بچه ها به کردستان ببرد تمام بچه ها به خط مي ايستند مي گويند مي خواهيم که شما را به کردستان ببريم البته هر کس دلش مي خواهد مي تواند داوطلب بيايد تمام بچه ها بر مي گردند ولي ابن علي با 5 نفر ديگر همانجا مي مانند البته در دفتر خاطرات خود تمام زندگيش و تمام قدم به قدمي که برداشته نوشته است جناب سروان مي گويد شما 6 نفر بايد همين جا بمانيد ولي آنها بايد بروند ابن علي خيل دقت مي کند که برود جنگ با مزدوران آمريکائي ولي يک سروان بنام عسکري به وي مي گويد وجود تو همين جا لامز است . 9 روز مرخصي تشويقي به ابن علي و دوستانش مي دهند دز اين 9 روز که وي به رجاآباد آمده بود تمام شبها که دوستان دور هم جمع مي شدند و از وي مي خواستند که تعريف سربازي کند وي مي گفت هر کس وظيفه دارد که به سربازي برود بخصوص در اين موقعي که به وجود همه سربازان لازم هست . سربازي خيلي مقدس هست تمام سربازان بايد به سربازي بروند تا دين خود را به اين انقلاب ادا کرده باشند خلاصه خيلي قناعت مي کرد هر موقع که پول برايش مي داديم مي بود و آن پول را خرج نمي کرد و مي گفت من خودم پول دارم و هر موقع خواستم در بانک پول دارم مي گيرم دوره آموزشي او به پايان رسيد خيلي از بچه ها تقسيم کرند و به دور و بر اهواز باز هم ابن علي با 6نفر ديگر همانجا نگه مي دارند و براي مدتي کمي وي را انباردار مي کنند . پس از مدت کمي مي شود دژبان وي در دفتر خاطراتش مي گويد که دوستان خوبي پيدا کرده بوديم که در آن هواي گرم نمي آمديم به جاي ديگر وي خيلي کم به مرخصي مي آمد او مي گفت پول زياد خرج مي شود انسان بايد در زندگيش قناعت کند باز هم از دژباني به کنار مي رود و مي رود در بوفه کار مي کند در دفتر خاطراتش چنين مي سپارد خلاصه بعد از چند روز يک فرمانده مي آيد و مي گويد همه بايد نگهباني بدهيد ابن علي مي گويد من با دوستم داشتم نگهباني مي داديم که ديديم دو هواپيما آمد از روي پادگان رد شد دوستم به من گفت : اينها از خودي نبودند ولي من باور نکردم بعد از چند لحظه صداي بمب آمد که گفتند هواپيماي عراقي پادگان اهواز و تهران زدند خلاصه مي گويد از مورخ 1/7/59 بود که جنگ شروع شده بود از آن موقع تا يک ماه هر روز ميگهاي عراقي از روي اهواز دور مي زدند مي گويد چند نفر از پادگان ما برده بودند به لب مرز بعد از چند روز تير خورده بود و فرار کرده بود آمد برايمان تعريف کرد . دوستش مي گويد که ما 15 نفر با يک فرمانده به پايگاه مرکزي رفتيم موقعي که رسيديم فرمانده به ما گفت تيراندازي نکنيد برويد جلو همينطور که به عراقيها نزديک شديم ما ديديم که فرمانده زير پيراهني خود را درآورده بالا کرد خود را به آنها تسليم کرد و تعدادي از ما هم کشته و تعدادي زخمي لعنت بر اين فرمانده خلاصه به ما هم دستور داده بودند که تيراندازي کنيم شب و روز ميگهاي عراقي دور بر ما مي زدند ما هم به طرف آنها تيراندازي مي کرديم . يک روز 200متري ما را زدند که ما دراز کشيديم زير درختها و فرمانده ما همانروز گفت زود باشيد عجله کنيد شما 5 نفر بايد تمام مهمات را به پادگان امدادي بهبهان ببريد هر کدام مسئوليت يک تريلي مهمات قبول کرديم من به دوستان گفتم چطور اعتبار از ما کردند که در اين موقع حساس هر نفر يک تريلي مهمات تحويل ما دادند وي مي گويد 24/7/59 بود که ما حرکت کرديم براي بهبهان هر چقدر ما التماس کرديم ما به خط مقدم جبهه ببرند فرمانده به ما گفت پس چه کسي بايد اين مهمات را منتقل کند خلاصه در آن تاريکي شب به هر طوري بود مهمات را به پادگان رسانديم مدتي در بهبهان بوديم برادرش چنين مي گويد يک روز من به بهبهان رفتم تا ابن علي و دوستش را زيارت کنم مي گويد موقعي که به پادگان رسيديم عصر بود ابن علي و دوستش را صدا کرديم موقعيکه داخل پادگان رفتم تمام دوستان به ما احترام گذاشتند تا شام آوردند خورديم بعد از شام ابن علي تمام بچه ها را جمع کرد و به نماز برد آنجا به ابن علي مي گفتند شيخ ابن علي آخه تمام رساله ها را تمام کرده بود و هميشه مي گفت هر کسي يک رساله را تمام کند و با دقت بخواند خودش يک عالم است . خلاصه در پادگان براي تمام بچه ها سخنراني کرد و همه را به اسلام دعوت مي کرد گفت اين دنيا براي آزمايش است نه براي آسايش اين عمر تمام مي شود خواه 10 سال خواه 100 سال انا لله و نا اليه راجعون همه ما از خدا هستيم و بازگشت همه ما به سوي اوست پس چرا ما بايد طوري از اين دنيا برويم که آنجا در برابر حضرت علي و ديگر يارانش روسياه باشيم بياييد کاري کنيد که همه شما رفتيد روسفيد باشيد تا بتوانيم سربلند باشيم وقتي نماز تمام شد همه را به ورزش دعوت کرد وي در بهبهان ارشد شده بود اما خيلي ساده و با خوش اخلاقي با تمام بچه ها رفتار مي کرد همه از وي خوشش مي آمد ابن علي به قرآن خواندن علاقه زيادي داشت و الان هم در کتابخانهاش تمام قرآن و کتاب احکام دين و جلدهاي مختلف رساله و مفاتيح الجنان و ديگر کتابهاي ديني ابن علي به انقلاب خيلي وفادار بود و امام را خيلي دوست داشت و هميشه آرزوي ديدن امام داشت . خلاصه در مورخ 20/12/59 از بهبهان به کهکيلويه و بويراحمد منتقلشان دادند به يک پاسگاهي به نام دمچنار وي ميگفت آنجا خيلي دور است با ماشين که نمي شود به آنجا بروي بايد با قاطر حدود 4 ساعت بروي تا به آنجا برسي مي گويد که آنجا هنوز نان بلوط مي خورند و هنوز با گام شخم مي زنند تمام آنها لر هستند ما را به آن پادگان برده بودند که در آنجا امنيت برقرار کنيم 4 سرباز و يک فرمانده در آن پاسگاه به خدمت مشغول شديم آنجا نه گوشت بود و نه چيز ديگر نه آب بود و نه برق راه زيادي مي رفتيم تا آب بدست بياوريم هر يک ماه هم يک گوسفند مي گرفتيم براي تأمين غذا ميوه بطور کلي آنجا نبود و خودمان به هيزم مي رفتيم تا غذا درست کنيم خلاصه ابن علي آنجا خيلي زجر کشيد همه روز برف مي باريد و هر وقت که نامه اش مي آمد مي نوشت يک متر برف آمده که نمي توانيم عبور کنيم وقتي که آب از خانه بيرون مي آوريم بريزيم روي دستمان آب يخ مي زند . خلاصه بعد از مدتي که آنجا بوند ابن علي از فرمانده خواهش مي کند که بگذارد به جبهه برود ولي متأسفانه نمي گذارد . ابن علي مي گويد : من هر چقدر ريشم مي گذاشتم بلند شود موي سرم را کوتاه نمي کردم و بداخلاقي مي کردم که شايد مرا به جبهه بفرستند ولي فرمانده مي گفت پس مادر من بيايد در اينجا بماند شما بايد اينجا باشيد و از امروز به بعد مسئول پاسگاه تو هستي تو بايد به پرونده ها رسيدگي کني و متهمين را به دادگاه ياسوج ببري از آن روز هر کجا دعوا مي شد بايد ما مي رفتيم رسيدگي کنيم و به دادگاه ياسوج ببريم . بعد از مدتي فرمانده به مرخصي مي رود بي سيم هم تحويل من مي دهند يک روز در همان روستا زد و خورد زياد مي شود من رفتم که به آنجا رسيدگي کنم وقتي رفتم ديدم چند زن کتک خورده و دست و پاي مردي هم شکسته و طرف هم با يک تفنک به کوه . من با قاطر با 2 سرباز ديگر به کوه رفتيم هر طور بود آن جاني را دستگير کرديم موقعي برگشتيم به پاسگاه يکي از دوستانم به من گفت که از مرکز برايت پيغام فرستادند موقعي که پيغام را خواندم از مرکز گفته بود که خودت شخصا به پاسگاه نقارخانه بيا . من منشايان را تحويل يک جوانمرد دادم و گفتم به ياسوج ببر تحويل بده بيا موقعي که به پاسگاه نقارخانه رسيدم يک ستوان به من گفت فرمانده شما ديگر به آنجا نمي آيد خودت بايد مسئوليت بي سيم و پاسگاه را بعهده بگيري من دلخوشي از آنجا نداشتم خيلي دلم مي خواست که به جبهه بروم با روحيه ناراحتي برگشتم به دمچنار در دفتر خاطراتش در همان روز چنين مي نويسد . خداوندا از اين زندان وحشت نجاتم ده ، کرم کن روز ولي از نو حياتم ده . برو راهي که سلمان رفت در واقع مسلمان شد ، و هر کس جامعه اي پوشد نتوان گفت انسان است . من آن يوسف مصري که زندان شدم در شام ، رهايي پيدا مي کنم به لطف في آسايش الله . دوستان شرح پريشاني من گوش کنيد ، قصه بي سر و ساماني من گوش کنيد . من نگويم که از اين قفس آزادم کنيد ، قفسم برداند به کربلا و دلم شاد کنيد . خلاصه فرماندهي پاسگاه را قبول کرد و با خودم گفتم خدايا چرا اين همه به من اعتبار مي کنند من هم براي اينکه سابقه ام خراب نشود خيلي کار مي کردم همينطور که پرونده ها جمع آوري مي کردم ديدم يک گوني پر از مدارک است چند تکه از آنها را خواندم و فهميدم مال زمان سابق است که نوشته بود آقاي شريعتي فلان روز مي خواهد در دانشگاه سخنراني کند يا نوشته بودند آقاي دستغيب در فلان منبر مي خواهد سخنراني کند او را دستگير کنيد يا چند دانشجو در فلان دانشگاه مي خواهند سخن را نمي کنند آنها را بگيريد در ضمن ابن علي چند قطعه از آنها را آورد که براي ما خواند خلاصه ابن علي در دفتر خود مي گويد بعد از مدتي يک فرمانده براي ما آمد که يک استوار بود قرار شد که پاسگاه تعمير کنيم و يک حمام هم بسازيم آخه آن موقع تابحال با دله 18 کيلويي آب گرم مي کرديم و روي خودمان مي ريختيم و به حساب حمام مي کرديم يک بنا آورديم و چند کارگر که خود من به کار مشغول شدم آخه به يک کارگر روزي 100 تومان مي دادند 7 روز کار کردم در يک موقعي که کار مي کردم يک سرباز به من گفت تو کجا و کار کردن کجا و بعد براي چند روز به مرخصي آمدم وقتي از مرخصي برگشتم مي خواستند براي رئيس جمهور رأي گيري کنند و به من گفتند تو با يک نفر ديگر بايد مسئوليت رأي گيري که براي اين منطقه است به عهده بگيري من با آن يک نفر براي انتخاب رئيس جمهور آقاي رجائي صندوق را برداشتيم با يک لندور و دو ناظر و 5 معلم به روستاها رفتيم . خلاصه رأي گيري تمام شد و باز من رفتم سر کار قبلي خودم که رسيدگي به پرونده ها بود . اين کار در آن پاسگاه لعنتي مدت زيادي ادامه داشت چند بار هم دعوا کرديم و اعتصاب غذا کرديم که ما را به جبهه ببرند ولي هيچ فايده اي نداشت چون مي گفتند شما را لازم داريم و در آن موقع گفتم خدايا خودت کمک کن يا الله اي در هم کوبنده ستمگران ، اسلام را هر چه زودتر پيروز کن کم کم داشتم دوره ؟؟؟ را مي گذرانم با خودم گفتم خدايا هر چه زودتر اين چند ماه ديگر را تمام کن که خودم داوطلب به جبهه حق عليه باطل بروم موقي که نماز يا قرآن مي خواندم به فکر امام و رزمندگان بودم و با خودم مي گفتم خدايا يک عمر طولاني به رهبر ما بده و هر چه زودتر رزمندگان ما را پيروز و موفق کن علاقه زيادي به قرآن خواندن داشتم اما چه حيف که در آنجا وقتش را نداشتم چونکه در آنجا هميشه دعوا و زد و خورد بود چند روز مي خواست در راه باشي تا ؟؟؟ را به ياسوج ببرم خلاصه دو سال سربازي را به پايان رساندم ديگر همه اش در فکر جبهه رفتن بودم که چطور پدر و مادرم را راضي کنم همانطوري که گفتم مادرش رحمت خدا رفته بود ولي منظورش زن باباش است چونکه زن بابا توانسته بود کمي جاي مادرش را بگيرد برادرش چنين مي گويد : موقعي که ابن علي از سربازي آمد بعد از چند روز عضوي از گروه مقاومت و شبهاي دوشنبه بچه ها را مي برد مسجد که دعاي توسل بخواند و شبهاي جمعه هم دعاي کميل و روزهايي که بيکار مي شد بلندگوي مسجد را برمي داشت و در کوچه رجااباد مي گشت بعد از خواندن يک سوره از قرآن صدا مي زند ملت شهيد پرور و قهرمان رجاآباد رزمندگان ما در جبهه هاي حق عليه باطل احتياج به نان شيري دارد شما با کمک کردن و قدم در اين راه برداشتن اميد است که از خون شهيدان پاسداري و در راه آنان را ادامه داده باشيد انشاءالله . جوانان را به گروه مقاومت دعوتت مي کرد و مي گفت اين يک ثواب است که خودش آمده و در خانه اتان چرا ثواب در خانه را قبول نمي کنيد چرا نمي آئيد در گروه مقاومت شرکت کنيد تمام ده کم کم فهميده بودند که اين چقدر مومن است و چقدر به اين انقلاب وفادار است و چقدر به اين انقلاب مي نازد و درباره امام خميني خيلي صحبت مي کرد و مي گفت بچه ها اگر آنزمان که حسين با يزيديان جنگيد و با آنان چطور رفتار کرد الان آن روزها تجديد شده است بار ديگر کربلاي ايران و عاشوراي ايران بپا شده با چشم خودمان مي بينيم که چطور ملت قهرمان و شهيد پرور ايران حسين با يزيديان مي جنگيد هر روز در فکر جبهه رفتن بود هر کس که مي رسيد به وي مي گفت تو دو سال خودت را رفتي و براي ايران خدمت کردي چرا باز هم مي خواهي بروي ولي ابن علي تمام فکر و ذکرش در جبهه بود خودش اينجا بود اما روحش در کربلا پرواز مي کرد تمام شبها قرآن مي خواند امام را دعا مي کرد و آرزوي ديدن امام را داشت تا اينکه رفت و اسمش را در بسيج ثبت کرد که در روز 12/2/61 يا 14/2/61 برود تا اينکه آنروز فرا رسيد وي آمد و وصيت نامه خدمتي خود را به من داد و به من و برادر کوچکم گفت اگر انشاءالله خدا اين سعادت را به من و اين افتخار را به شما داد ناراحت نشويد و به پدرم بگوييد که ببخشيد که برايت کار نکردم اگر که پيروز شديم و آمديم جبرانش را مي کنم کارهاي کشاورزي هم هر موقع که باشد مي شود انجام داد ولي الان اين مزدوران لعنتي در خاک ما هستند چطور ما بايد بياييم کار کنيم يا دست روي دست بگذاريم و بنشينيم خلاصه خداحافظس کرد و سوار اتوبوس شد و با روحيه تازه و شاداب و خندان حرکت کرد موقعي که حرکت کرد از دل همه ما آگاه شده بود که اين شهيد مي شود در چند تا از حمله ها شرکت کرده بود که يکي مي گفت وي اسير شده يکي مي گفت شيهد شده بعد از حمله فتح خرمشهر خودم به اهواز رفتم در پايگاه شيهد باهنر رفتم و گفتم ابن علي زارع را مي خواهم به من گفتند که رفته به خط مقدم دو روز در آنجا ماندم تا اينکه به وسيله نامه وي را با خبر کردند آمد يک روز ظهر بود که وي به پادگان شهيد باقر آ مد همديگر را در آغوش گرفتيم و بعد رفتيم در چمن پايگاه با شهيد شمخال همايون هر سه نفر نشستيم بعد ابن علي گفت بروم غذا بگيرم رفت که خودش تنها گرفت آمد و به ما گفت اين را بخوريم اگر کم آمد باز هم مي رويم مي گيريم چون اگر زياد بيايد اسراف هست گناه دارد من چند عدد کمپوت و کمي پسته گرفته بودم از کيفم درآوردم هر کار مي کردم که بخورند ابن علي گفت چرا اينها گرفتي ما در جبهه از اينها خيلي مي خوريم اينقدر اسراف نکنيد که خدا بش مي آيد . خلاصه قبل از اينکه من به او بگويم آمدم که شما را ببرم فوري به من گفت و طوري مرا راهنمايي کرد که خودم هم مي خواستم آنجا بمانم ولي چه حيف که خبر نداده بودم بعد برايم تعريف حمله خرمشهر کرد وي مي گفت : نمي داني چقدر آنشب خوب بود چقدر ما خنديديم مثل گرگي که ا فتاده بود در گله ما هم مثل گرگي افتاده بوديم در عراقيها . کنا شط فرات بود که اگر مي زدند به آب خفه مي شدند اگر بر مي گشتند ما آنها را مي زديم . خلاصه ابن علي مي گفت : هر چقدر از آن شب که پرواز کرده بوديم و به سوي قلب دشمن مي شتافتيم تعريف کنم کم است بعد از نهار خوردن و تعريف کردن هر سه نفر به شهر اهواز رفتيم هوا خيلي گرم بود هر چقدر به ابن علي گفتم بيا يک نوشيدني يا يک چيز ديگر بخوريم مي گفت نه برادر در چنين موقعي زياد خرج کردن حرام است و بعد به يک کتابخانه رفتيم که نوشته بود نمايشگاه کتاب و عکس و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اهواز ابن علي يک قرآن و چند کتاب ديگر گرفت و دوستش هم يک قرآن و چند کتاب ديگر گرفت و يک جلد قرآن کوچک هم من گرفتم از کتاب خانه خارج شديم در تمام حرفهايش مي گفت برادر اين دنيا ارزش ندارد که انسان بخواهد بدي در حق برادر دينيش بکند هر فرد مسلمان بايد عقيده اش محکم و استوار و خوش اخلاق باشد ساعت تقريبا 5 غروب بود به گاراژ اتو ميهن رسيديم نزديک گاراژ يک پيرمرد خوب بود که چاي داشت از ابن علي و دوستش دعوت کردم که بيايند و چاي بخوريم ابن علي با چهره خوب و مهربان گفت پدر سه چاي لطف کنيد در همان حال چند شوخي با پيرمرد کرد اتوبوس مي خواست ساعت 6 حرکت کند چند عکاسي رفتيم که فيلم بگيريم اما متأسفانه فيلم پيدا نکرديم وقتي که باز به گاراژ برگشتيم ديديم که يک اتوبوس حرکت کرد ابن علي گفت شايد همين اتوبوس است که مي خواهد به شيراز برود وقتي که سوال کرديم بله خودش بود که زودي حرکت کرده بود با عجله خداحافظي کرديم بعد از چند روز من برايش تلفن کردم ولي او به من گفت برادر نمي خواهد براي من تلفن بکني چون پول زادي بايد بدهي ازنظر اسلام گناه دارد . در همين روزها يک حمله داريم اگر انشاءالله پيروز شديم و سالم بوديم به مرخصي مي آيم ولي او در اين سه ماه اصلا به مرخصي نيامده بود شهيد ابن علي پسري شجاع و زرنگ و خيلي با تقوا و با گذشت و سربزيز و معتقد به اسلام و از نظر نماز و عبادت خيلي محکم و استوار و تا آنجايي که مي توانست نماز خود را سر وقت مي خواند وقتي که مي خواست قرآن و يا کتابي را بخواند خيلي با دقت و مي گفت من از نظر خواندن رساله و قرآن حاضرم با هر کس سر مسابقه بدهم از چهره ابن علي معلوم بود که هر شب با امام زمان ملاقات مي کرد وقتي نماز مي خواند نماز وي خيلي طول مي کشيد در متن نماز و آخر نماز حتما قرآن مي خواند وي علاقه زيادي به امام داشت خيلي دلش مي خواست امام را ببيند . هميشه امام را دعا مي کرد و در اوايل انقلاب پاي برادر بزرگترم شکسته بود و کارخانه قند به وي 10کيلو روغن داده بوند اما ابن علي گفت اين روغن 5 کيلو به تو حلال است و بايد 5 کيلو ديگر به فقرا بدهيد . سرانجام در سال 1361 به درجه رفيع شهادت نائل شد . روحش شاد و راهش پررهرو باد .
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه خصوصي براي پدرو برادرانم . با سلام به رهبر کبير انقلاب و درود به روان پاک شهيدان د ر راه اساام . پدر ارجنمندم و برادران عزيزم حال با تقديم عرض سلام که خداوند به من توفيق داده که به جبهه بروم اول به بجهه بروم اول اميدوارم که با پيروزي برگردم و بعد اگر خداوند متعال اين افتخار را به شما و اين سعادت را به من داد يعني شهادت انشاء الله بعد از شهادتم اول اگر چنان چه پول مي دهند آن را يک جمله بگيريد و براي رجا آباد مسجد بسازيد و بعد هر مقدار که پول در بانک دارم مقدار 2000 تومان بدهيد براي مادرم با نماز بخوانند و يا روزه بگيرند هر کدام که ممکن باشد و براي خودم مقداري 3000 تومان به همين طريق و بقيه آن را به پدرم بسپاريد . در پايان از پدر و مادرم مهربانم مي خواهم چنان چه نافرماني از من ديدند و يا حرف تندي از من شنيده اند ببخشيد و از همه شما بخصوص خواهران مهربانم استدعا دارم که براي من گريه نکنيد که باعث عذاب روحم بشود . و افتخار کنيد و خدا را شکر کنيد امانت خود را در راه خويش داده ايد و در قيامت شما هم از اين انقلاب اگر خداوند قبول بفرمايد شريک هستيد . فقط از شما مي خواهم که ناراحت نباشيد و دعا کنيد که خداوند هديه شما را قبول کند . از برادرم آقاي علي و مجتبي مي خواهم هر وقت خواستند ياد من کنند به حرف پدر باشند و خداوند همه شما را به راه راست هدايت کند . هميشه نظرش به شما باشد انشاء الله . هميشه شما گوش به فرمان امام امت باشيد . والسلام خداحافظ علي زارع .12/2/61.