کنگره ملی شهدای استان فارس

دوشنبه 10 آذر 1404
14:47
عبدالرضا معصوم زاده جوزدانی

عبدالرضا معصوم زاده جوزدانی

فرزند رضا

تاریخ تولد
1345/11/15
تاریخ شهادت
1365/05/04
محل شهادت
جزیره مجنون
محل تولد
فارس - مرودشت - سارویی
وضعیت تأهل
متاهل
مسئولیت
رزمنده
نحوه شهادت
ترکش
نوع خدمت
سپاه
عضویت
وظیفه
بسم الله الرحمن الرحيم
در نيمه بهمن ماه سال 1345 هجري شمسي خورشيدي با تمام جلال و جبروت خويش در حال وداع با زمين بود . کوه ها اطراف روستا ساروئي زير گلوله هاي برف رفته بود . هوا بسيار سرد بود زمين جامه عروسي خويش را به تن نموده و ابر غم از ديدگان خوش اشک مي ريخت و صداي رعد و برق انسان را متغير مي نمود و به اين فکر وا مي داشت که بينديشد که خالق اين جهان با اين همه عظمت و جبروت را خالقي است که ستودن را فقط او را سزا است . صحراي وسيع منطقه ساروئي زير برف رفته بودند و روستاها از دور شکل يک سنگر بزرگ را به وجود آورده بودند راه براي دل زمين را مي شکافت تا به ساروئي مي رسيد . آسمان گاه گاهي از زمين عکسبرداري مي نمود و گاهي هم چنان به او مي غريد که گوئي با هم خصومتي ديرينه دارند و باران به تدريج برف ها را آب مي کرد و آب ها جويبارهاي کوچکي را تشکي مي دهند و در آخر به جوي آبي که به خارج ده هدايت مي شد منتهي مي گشت . باران يکنواخت مي باريد و ماه بهمن به نيمه رسيده بود و اهل خانواده در يک انتظار به سر مي برند و که ناگهان صداي گريه کودکي با صداي رعد و برق درهم آميخت و برق و شادي بر روي لبان خانه نفش بست . کودکي که از همان اوان فرشته رنج و سختي با اوانس گرفته و از همان در لباس گريه با او اعلام مجادله نمود و از آن جايي که رق مذهبي بر خانواده حاکم بود والدين او را عبدالرضا نام نهادند و روزها و شب ها پشت سر هم مي گذشتند و زمستان جايش را به بهار داد و سبزه ها دگر بار سر از خاک بر آوردند و زمين سرد مرد . جان دوباره يافت پرندگان درگر بار نغمه شادي را سر دادند و درصد ساختن آشيان برآمدندو مرحال کودکي جايش را به نوجواني داد و عبدالرضا روز به روز بيشتر مي ديد و بهتر مي دانست از همان دوران نوجواني با برنامه هاي مذهبي انس گرفت تا به سن 7 سالگي رسيد و در همين سن بود که وارد مدرسه شد . تا از آن پس بيشتر بخواند و بهتر به وجود خدايي يکتا پي ببرد. دوره ابتدايي را در روستا سپري نمود و در اين دوران با وجود اين که چنان سني از او نگذشته بود بي مهابا با مشکلات دست و پنجه نرم مي کرد و در ايام تعطيل به کمک پدر مي شتافت و در جمع آوري محصولات به وي کمک شايان مي نمود پس از اتمام دوره ابتدايي از آن جائي که مدرسه راهنمايي در محل احداث نشده بود جهت ادامه تحصيل وارد شهرستان مردشت شد و در مدرسه راهنمايي امير کبير جهت ادامه تحصيل اسم خويش را ثبت نام نمود و در اين ايام که جوشش برايش غرابت داشت در کانون خانواده عموي خويش رفت و در آن جا مسکن گزيد کم کم خود را به قوانين شهر نشيني عادت داد و در خانواده عموي خويش که از لحاظ معنوي و مذهبي در حد بالاي تري از خانواده خود قرار داشت پرورش يافت . سال اول راهنمايي را پشت سر گذاشت و تا به دوم رسيد اين دوره از تحصيل وي مصادف بود با ريشه زدن درخت انقلاب اسلامي در کشور اسلامي مان ايشان در تظاهرات اوائل جز جوانان پيشگام بودند که از همان اوائل خويش را سپر گلوله هاي آميخته به قبر دشمنان خورده اسلام قرار دادند و روز به روز آتش تظاهرات شعله ور تر مي شد و ايشان هر روز با چهره بازتر از گذشته به استقبال مقابله با دشمنان اسلام مي رفت و درگير و در تظاهرات بود که فکر ادامه تحصيل از صحفه دلش رخت بربست و فکر شرکت در صفوف مدافعات انقلاب اسلامي به رهبري قائد عارف زاهدان امام خميني در سرش موج مي زد . از آن جايي که روح پر فتوحش اجازه نمي داد که سر بار پدر باشد لذا جهت رفع اين مشکل شغل آرايشگري را انتخاب نمود و در مغازه خويش مشغول کار شد روزها و هفته ها گذشت ماها به مرز سال رسيد و سال ها تکرار شد و فرشته تواضع و فروتني بيشتر از پيش با روح وي عجين مي شد . هميشه خود را در مقابل ديگران چه کوچک و چه بزرگ حساب مي کرد و سر را بالا نمي آورد و در موقعي که ايجاب نمي کرد حرفي نمي زد و مگر در مواقع لزوم . از آن جايي که ثبت شدن حکومت اسلامي به جاي دو هزار پانصد سال حکومت جور و استبداد و استعمار و استثمار و را يکي از روزها ديرينه خود مي دانست هميشه لبخند ملحي مزين لبانش بود و بيشتر اوقات از اين که سنش اقتضاي رفتن به جبهه را نمي کرد رنج مي برد و گاهي عقدهي هاي دل را به وسيله اشک ريختن در مراسم هاي دعا و ... خالي مي کرد .ولي روح او تحمل اين جريان را که عزيزاني در راه حق در سنگرها ي غرب و جنوب آن هم در زير رگبارها مداوم دشمن و دور از پدر و مادر جان را فدا کردند را نداشت و مکرا به برادران مسئول اعزام گوش زد مي کرد و تا اين که در مرداد ماه سال 1361 مهلت انتظار و فراق و دوري از معشوق به سر آمد و شفق وصل دميدن گرفت . سر از پا نمي شناخت فقط يک فکر تمام وجودش را احاطه کرده بود و آن رفتن به جبهه ها و چون گل اين باور که در جبهه نور خدا متجلي است در صحراي وسيع دلش جوانه زده بود و بالاخره کوله باري از اخلاص و تقوا و توکل و صبر را بر پشت بست و ؟؟؟ از پدر و مادر روز دگرگوني در شهر خوابيدن در رختخواب گرم و نرم را در قابل وصل جانان و کسب رضاي حق به جان خريد . حالتش در آن وادي هنور شبيه حالت تشنه اي بود که پس از مدت ها تحمل تشنگي به چشمه آب زلالي رسيده باشد و مراد رسيده اي ميمان که بي مهابا با جسم خويش را سپر حوادث و سد معبرهاي طريق وصال مي سازد و هيچ فکري جز رسيدن به وصل آنان حافظه اش را اشغال نمي کرد . در اين مامويت پنج ماه تمام سخن و مشقت ها مفارقت از خانواده را به جان خريد و روز به روز انتظار کارت عزميت از طرف جان جانان را مي کشيد و قرار دل به انتها مي رسيد ولي چون تقديرش چنين بود سرانجام پس از انجام مامويت به آغوش خانواده بازگشت و هر چند کمه دل پاکش از آمدن به دورن دنياي پر از گناه و معصيت ؟؟؟ داشت ولي خودش را فقط عبد رضا حق مي دانست و بس . روزها پشت سر هم سپري مي شد زمستان جايش را به بهار و بهار جايش را به تابستان و .. مي داد و روح پرواز گروي دورن جبهه پر مي زد و در اين فکر بود که چگونه مي تواند بار ديگر خود را درميان سربازن امام زمان (عج) خوشحال و مسرور ببيند و در آن وادي نور قلب را به عشق تنها محبوب قلب ها عارفان راه وصال وديعه دهد تا شايد شب شب هجران به سر آيد و شفق وصل بر دل مشتاقش بدمد در هيمن برهه از زمان بود که ارتش جمهوري اسلمي اعلام کرد که هر کس هنوز به سن قانوني هم نرسيده مي تواند به خدمت سربازي در راتش و سپاه مشرف شود تا اين که خبر به گوش شنوايش رسيد و روحش به پرواز در آمد و در آن مرکز ثبت نام شد و دفترچه اعزام را دريافت نمود و شب و روز پشت سر هم سپري شد و وي روز به روز مرز خود سازي نزديکتر مي شد و همه حوادث مهمتر شهادت همسنگرانش بود و آتش فراقشان بندند دلش را پاره مي نمود و آتش جدائي آن ها را سراسر وجودش را احاطه مي کرد آري هر وقت عزيزي از دست مي داد ديدگانش دانه هاي مرواريد اشک غم و فراق ر ا بر گونه سرازير مي نمود . مي رفت در خلوتي با اشک و آه ، هر زمان يا رب مي خواند و دعا مي کرد ناله چو رند خانقاه ، مي گذاشت سر چون به مهر مسجد گاه گاه.روزها و ماها گذشت تا به سال رسيد ايشان گاهي گاهي به مرخصي مي آمد ولي مرغ دلش در آن آسمان بي ريا جبهه ها پر مي زد و در اين تشويش بود که مدت مرخصي به پايان رسد و بار ديگر خودش را در ميان خاک هاي گوهر خيز و پاک جبهه ها خوشحال و مسرور يابد . پنجاه روز مانده بود که 24 ماه خدمت در ميان خاک هاي گرم جنوب هم اکثرا در ميان رزمندگان خط شکن به پايان برسد و از طرفي ايشان 50 روز مرخصي داشت لذا اين 50 روز مرخصي مي شد مراسم عروسي را راه انداخت و درصد بر آمد که با نامزد خود که کمتر از دو سال بود به عقد وي در آمده بود عروسي کند در هيمن حين پدر و مادر گراميش بار سفر به سوي مکه معظمه بستند و روانه آن وادي شدند بستگان ديگرش از جمله عمويش حاج عبدالله در صدد راه اندازي عروسي او بر آمدند و قرار بر اين بود که با نامزدش به مشهد برودند و ديگر همه چيز تمام شده بود که ناگهان روزگار آبستن يک جريان تازه گشت و آن اين که اعلام مردن تمام سربازاني که پايان خدمت آنان در تير و مرداد و شهريور سال 65 واقع مي شود دو ماه اضافه خدمت دارند و دليلش هم موقعيت جبهه ها جنگ بود . چون که برد بر جبل الله اعتصام ، گفت تقديرم چنين بود والسلام . و هر چند مفارقت از نو عروسي که حدود دو سال بود که چشمان اشکبارش را به راه جبهه دوخته بود نيز برايش سخت بود ولي رفتن همسنگرانش ونرفتن خود ؟؟ ديدار يگانه معشوق عاشقان خدا وجودش را رنج مي داد. چون تمام 24 ماه را در جبهه ها گذارنيده و مسئولين پرسنلي لشکر 19 فجر با اين امر که دو ماه خدمت اضافه اش را در مرودشت سپري کند نيز موافقت نمودند ولي روح بي آلايش و قلب پاک وي اين امر را نپذيرفت و مشتاقانه بار دگر روانه سفري گشته که برگشت در آن نبود . با دلش چون شد عجين قريب حبيب ،با زبان دلي بخواند امن بجيب. اين سفر سفري ديگر بود و مسافران برگ
شتن مسافر ديگري . وداعش باد با عروس فرا رسيد و ولي انگار اشک چشمانش گواهي مي داد که اين سفر برگشت ندارد خدا مي داند وداع آخرين دو دل داده چگوه بود . پدر و مادرش از اين واقعه بي خبر بودند در حج در مقام ابراهيم مشغول انجام مناسک حج بودند اين فکر ذهشنان را پر کرده بود که با برگشتن شان شاهد مراسم عروسي فرزند دلبند خود خواهند بود . شب به سر رسيد و روز وداع نمايان شد که راز ها در آن نهفته بود خلاصه عبدالرضا بار دگر روانه دياري شد که عاشقان خدا ترس در آن جا مشغول راز و نياز با خدا و مبارزه با دشمن دين خدا بودند . رفت چون سر در بدنش عشق حسين ، جان به کف بشنيده فرمان خميني . قلبش از آئينه هم شد پاکتر ، راه قرب يار بر او هموارتر . بيش از هفت روز نگذشته بود که خبر شهادتش به وطن رسيد اما پيکر پاکش در همان جا مانده بود اين خبر چشمان بستگانش را اشک آلود نمود و ايشان در صدد بر آمدند که به دنبال بدن گم شده اش روانه جبهه شد بالاخره عمويش حاج عبدالله براي اين کار مهم مامور گشت و جهت باز گردانيد پيکر پاک آن شهيد عزيز روانه جبهه گشت . قلب خود با عشق او آذين کرد ، با خضاب عشق جسم رنگين کرد . در ميان خاک و خون آمدند ، راضيه مرضيه نزد به من بياد. کمک کم حجاج در شرف برگشت به ايران بودند و تعدادي از کاروان ها آمده بودند که پيکر پاکش را به وطن آوردند چند روزي در سرد خانه ماند تا اين که پدر و مادرش از سفر حج بازگشتند . پس از بازگشتن پدر و مادر خبر شهادت تازه داماد را به آن ها خبر دادند و .. بدين صورت مراسم عروسي عبدالرضا به تشيع جنازه او مبدل گشت و که فقط مخصتص خاصيان خداست آري خدا چنين مقدر فرموده بود که اين خانواده در اين سال دور راه آرمان هاي الهي دو قربان را فدا کند . من در مقام ابراهيم قرباني ام داد ،؛ بين صفات و مروه از بهرت دعا کردم . آن يک دادم در منا اين در دل سنگر، راضي به رضاي توايم اي حضرت داور. آري آن عاشق پاک باخته جانش را در طبق اخلاص نهاد و براي انجام فرضيه الهي جهاد و حفظ دست آور هاي نقلاب اسلامي و پيروزي از ولايت فقيه تقديم خداون سبحان کرد و بر من و شما است که کمي فکر کنيم و بينيم که تا به حال به قدم خيري در جهت پيشبرد اهداف خيري در جهت پيشبرد اهداف مقدس اين انقلاب برداشته ايم . ياد آن عزيزاني که شش سال است که مرزهاي کشور اسلاميان را حراست مي دهند و پدر و مادر ندارند ؟؟؟ آيا ايشان فرزند و همسر ندارند ؟؟؟ .و چه خوب است که بدانيم اول و آخرين جهان پهناور در اين پنج کلمه خلاصه مي شود که انا الله و انا اليه راجعون . همه از اوئيم و به نزد او باز خواهيم گشت و شتر مرگ در خانه همه خوابيده و تعارفي با هيچ کس ندارد فقط بايد به اين نکته بيانديشيم که مبادا از زير بار مسئوليت ها شانه خالي کنيم و چون اين بر خلاف آرمان هاي شهيدان به خون خفته است بلکه بايد قدري از شعار بکاهيم و در عمل پر و حق و حقيقت و رهپويان اين راه باشيم و بدانيم که اگر نتوانيم از اين سفره الهي که امتحان و مسابقه اي بين انسان ها بيش نيست خوب بهره مند شويم و اگر جنگ با پيروزي کامل تمام شود و ما قدم به جبهه نگذاشته باشيم چيزي جر پيشماني و برايمان در ؟؟؟ باقي به بار نخواهد آورد . آري هر کس از جبهه و جهاد در راه خدا سرباز زند ايماني کامل ندارد و هميشه ذليل و خوار خواهد بود و آري اي عزيز ازدست رفته ما راهت را دادمه خاهيم داد و در سنگر تو و امثال تو را پر خواهيم کرد و با تيرهاي خشاب مانده اسلحه شماهاست سينه هاي چرکين و قلوب سياه اين بعثيان بي ايمان را نشانه خواهيم رفت و آن در مي جنگيم تا منتقام خون شهيدان براي بر پائي عدالت ظهور نمايد . دل شد از هجران تو خونان عرق ، روز شب دل سوز شدم در تاب عشق . از فراق دوريت شد نوحه گر ، جان به قربانت کند شکسته پر. خدايا خداي تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار . منتظري نستوه براي نصر اسلام محافظت بفرما . روحش شاد و يادش گرامي باد.
بسم الله الرحمن الرحيم. و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. گمان نكنيد آنهاييكه در راه خدا كشته مى شوند مرده اند آنها زنده اند و نزد خدا و پروردگارشان روزى مى خورند. بنام ايزد متعال بنام خدايى كه با فرمان جهاد تمام گناهان انسانهايى كه جواب او را لبيك مى گويند مى بخشد و آنها را يك دفعه بكمال مى رساند و با اين سخن وصيت نامه ام را مى نويسم. پروردگارا اسلام و مسلمين را پيروز بگردان. اين اسلام كه پيامبران اكرم (ص) و امامان اينقدر براى آن كوشيدند ودر بيابانهاى كربلا جان فدا كردند تا اين مذهب زنده بماند. امروز هم كربلايى وجود دارد در جنوب و غرب كه جوانهاى تازه شكوفه ؟؟؟ ما پرپر شده اند و پيام (هل من ناصر ينصرنى) حسين را لبيك گفته اند و در جبهه خون عزيز خود را مى ريزند تا ما زنده بمانيم مگر خون من از آنها رنگين تر است كه من در رختخواب بخوابم ولى آنها در آفتاب سوزان خرمشهر روى خاك بخوابند. من هم بنابر وظيفه اى كه دارم به جبهه عازم مى شوم شايد بتوانم دينم را ادا كنم و اين گناهان را از خود پاك سازم. من خودم با تمام وجود سعى رفتن به جبهه را مى كنم اگر كه لايق شهيد شدن داشتم از پدر و مادرم مى خواهم براى من گريه نكنند. مگر من از عباس بالاتر هستم. مادر اين منافقان كوردل مى گردند تا يك حرفى بشنوند و آن را بزرگ كنند. اميدوارم كه مقاومت كنى تا بتوانى اين وصيت مرا جامه عمل بپوشانى. من از پدرم و مادرم مى خواهم كه مرا ببخشند و نكته اى كه براى شما دارم عليرضا و غلامرضا بگذاريد درس را ادامه دهند تا آخر اميدوارم همينطور شود. خدايا اين رهبر بزرگ و اين امام ما خمينى كبير را تا انقلاب امام مهدى (عج) نگهدار. خدايا عمر امام ما را بدرازاى آفتاب به بلندى كوه و ؟؟؟ دريا بلندتر و بلندتر بگردان. خدايا تو را به آبرو امام حسين اين امام ما را تا انقلاب مهدى (عج) نگهدار. خداى ترا به آبرو هرچه شهيدان شده اند اين امام ما را حفظ كن. خدايا تو را به قرآن قسم مى دهم فرج امام زمان را زودتر بفرما. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. عبدالرضا معصوم زاده.
2%%
معصوم زاده جوزدانى عبدالرضا 1712719
بسم الله الرحمن الرحيم. ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين. به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا. ستايش خداوند عالميان كه به بنده عاصى خودش توفيق شركت در جهاد فى سبيل الله نمود و به ما اين سعادت را نمود كه در راهش گام برداريم و به سوى او بشتابيم و از درياى ظلمت و غرق نجات پيدا كنيم و به ساحل نجات راه يابيم و شكر آن خدايى كه اين توفيق بندگى بنده حقير داد كه گاهى بسوى نور و جهاد و اسلام برداريم و به نام پيامبران الهى كه ما را از وادى هلاكت و ظلمت نجات بخشيدند و ما را به وادى ايمان و قرآن و نورالهى راهنمايى كردند و يارى بخشيدند و با سلام بر دوازدهمين اختر تابناك ولايت و امامت حجت ابن الحسن العسكرى (عج) و با درود و سلام بر نائب بر حقش خمينى بت شكن اين ابراهيم زمان و با درود و سلام بر شهيدان صدر اسلام از آدم تا خاتم و با سلام بر شهداى جنگ تحميلى و با سلام بر شما امت شهيدپرور ايران و با درود و سلام بر خانواده شهدا. هم اكنون كه مشغول به نوشتن اين چند كلمه وصيت نامه مى باشم با قلبى مملو از ايمان و نور قرآن و مهر و محبت است كه نسبت به خداوند و رهبرم دارم و خداوند خود شاهد مى باشد كه در اين راه كه قدم نهادم هيچ زور و مسائل و اجبارى در كار نبوده و فقط هدف رضاى خدا و تكليف الهى و به پيروى از سالار شهيدان حسين ابن على (ع) بوده و اگر آن روز نبوديم كه به نداى اماممان حسين (ع) لبيك گوييم امروز به نداى اين فرزند حسين (ع) پير جماران لبيك گفتيم و تا آخرين قطرات خونمان و تا آخرين نفس كه در قالب است ايستاده ايم و چند كلمه به پدر و مادر عزيزم. خوشا به سعادت شما كه چنين فرزندانى را در اين دامن پرمهر خود پرورش داديد و در عين محروميت كامل با شيره جانتان ما را پرورش داديد من حتى نتوانستم گوشه اى از محبتها و خدمات بى پايان شما را جبران كنم. آيا فرزند خوبى براى شما بودم يا نه؟ به هر حال اگر ديگر مرا نديديد حلالم كنيد و برايم دعا كنيد و بدانيد شما فرزندى از دست نداده ايد بلكه او زنده شده آن هم زنده اى جاويد و در مورد دفنم هر جا كه شما صلاح بدانيد دفنم كنيد. و تو اى همسرم مرا حلال كن كه نتوانستم براى تو همسر خوبى باشم و از تو مى خواهم كه مثل ؟؟؟ زينب (س) پرورش پيدا كنيد و با صبر و پيامت انتقام خون شهيدان را از كفر بگير و مرا حلال كن حلال كن حلال كن. و اما شما خواهران و برادران عزيزتر از جانم مرا ببخشيد و حلالم كنيد كه نتوانستم برادرى خوب و باارزش براى شما باشم و از شما مى خواهم كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد و از همه اقوامها و خويشاوندان و همه آشنايان و دوستان عاجزانه طلب بخشش مى كنم و از همه شما خداحافظى مى كنم. خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار. وصيتنامه حقير خدا عبدالرضا معصوم زاده در سنگر ؟؟؟ 27/11/64 ساعت 11 شب.