بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه برادر شهيد محمد حسن عسکريان
شهيد محمد حسن عسکريان فرزند مرحوم حاج شکراله عسکريان اهل جواديه ، در يک خانواده مذهبي مقيد به اصول اسلام ، ديده به جهان گشود . که طبق گفته مادرش تولدش نوري در دل مادر دميده و نسبت به ساير برادران تولدي ديگري داشت . از همان کودکي برخوردي حسنه با اقوام و دوستان و پدر و مادر داشت . هميشه گشاده روي بود و در مواقعي که بر اثر برخوردي ناراحت مي شد ، به روي طرف مقابل لبخند دوستانه مي زد . زيرا هيچگاه کينه اي نسبت به هيچکس در دل نداشت . او علاقه اي وافر به دوستان داشت ، و آنها را بعضي مواقع بر برادران و هميشه بر خود ترجيح مي داد . او علاقه اي به اسلام و فرائض شيعه داشت ، او حضرت امام (ره) را بيش از حد دوست مي داشت و فرمانش را به جان مي خريد.
شهيد محمد حسن قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در گروه حزب اله جواديه نقش فعالي داشت و در تمام تظاهرات شرکت مي کرد تا اينکه انقلاب پيروز گرديد. او هم مثل ساير برادران حزب اله در جشن پيروزي و تداوم انقلاب حضور داشت و در اوايل انقلاب که انتظامات شهر به عهده کميته ها بود او هم به نوبه خود در خدمت کميته بود . او در رشته برق در هنرستان مشغول تحصيل بود ، و يکي از اعضاي انجمن اسلامي هنرستان بود و بر اين انگيزه در خرداد ماه سال 1360 تصميم به تشکيل انجمن اسلامي دانش آموزان جواديه همت گماشت و تشکيل مفيدي در جهت خدمت در محله جواديه به وجود آورد و از آن تاريخ بيشتر شب و روزش و حتي تحصيلاتش در انجمن اسلامي مي گذشت تا بلکه بتواند جوانان بيشتري را جذب کند . او هيچگاه در مدت عمر کوتاه خود تحت تاثير گروه هاي انحرافي قرار نگرفت . زيرا ملاک او ولايت فقيه بود و تبعيت از امام بود. آري شهيد محمد حسن بعد از فرمان تاريخي حضرت امام (ره) مبني بر ايجاد ارتش20 ميليوني ، پا گذراندن دوره بسيج وارد اين ارتش شد و در مواقعي که بسيج احتياج به نيرو داشت . در خدمت اين نهاد بود .تا اينکه جنگ تحميلي آغاز گرديد ، لذا با اولين اعلام بسيج و با اولين گروه جهت گذراندن دوره کوتاه به تهران رفت و پس از گذراندن دوره نشر ؟؟؟ با بقيه دوستان آماده اعزام به جبهه بود ، ولي چون برادرش شهيد غلام مهدي عازم جبهه بود . با اصرار اقوام از رفتن او ممانعت به عمل آمد ، او ناچارا با تحمل ناراحتي پذيرفت ، اما هميشه هم و غم او جبهه بود، و ديگر دل به درس و مدرسه نمي داد تا اينکه بسيج براي حمله به بستان اعلام نياز به نيرو نمود . او با اشتياق تمام رضايت پدر و مادر را جلب نمود و با برادرش حاج حسين عسکريان عازم جبهه شد. او در حمله بستان به آباده بازگشت ولي ديگر حسن ديروز نبود هر چه به او اصرار مي شد درس بخوان ، به مدرسه برو ، مي گفت : مي روم اما نه ، زيرا او مکتب معرفت و عشق را در جبهه پيدا کرده بود .روزو شبش بياد دوستان شهيدش بود ، مي گفت : بايد به جبهه رفت و بايد مثل شهيد فرهمند شهيد شد. او و ساير دوستانش جسد مطهر شهيد فرهمند را پيدا کرده و به آباده اعزام داشته بودند . به هر حال براي رفتن به جبهه روز شماري مي کرد ، تا اينکه جهت حمله گسترده فتح المبين بسيج اعزام نيرو داشت و او تمامي فکر خود را براي رفتن جزم کرد و يکي از دو برادرش که عازم جبهه بودند را راضي کرد که از رفتن منصرف شوند تا خود را براي شهادت مهيا کند ، او يافته بود آنچه را بايد يافت . من خود شاهد عروج روح او بودم . حرکت روح او به سوي معشوق قابل لمس بود. او در اين مرحله همه را راضي کرد و از همه خداحافظي نمود . مي گفت: دفعه اول جبهه خود سازي ، اما دفعه دوم شهادت . مي گفت : بايد رفت به جبهه تا خدا را در جبهه يافت ...... تا امام زمان (عج) را در آنجا ديد مي گفت: نه زن دارم و نه بچه که اگر شهيد شدم ، ناراحت کننده باشد.آري شهيد حسن در محبت دوست ذوب شده بود و خوب هم به معشوق خود پيوست . شهيد محمد حسن پس از اعزام به اهواز و از آنجا بعد از مدت کوتاهي به آبادان عزيمت نموده جهت انتظامات شهر آبادان ولي گروه شهيد محمد حسن در حالي که دوست داشتند به جبهه رفته و در خط مقدم بجنگند، از فرمانده تبعيت نموده . به هر حال بعد از ظهر بوده که شهيد به برادران مي گويد برويم تا روز است سنگر خود را ارزيابي کنيم تا در شب دچار اشکال نشويم . ؟؟؟ حسن به سوي معشوق به حرکت مي آيد او در ميان دوستان به آرامي صحبت مي کرد که ناگهان دوستان او را نقش بر زمين مي ببينند ، مي گويند : حسن ترسيدي ، ولي او مي گويد : فزت و رب الکعبه مي گويد ؟؟؟ خوردم .دوستان او را به بيمارستان مي برند . اما او .... ديگر در دنيا فاني نبود . او داشت به وجه ا... نظرمي کرد و روحش در وعده گاه رب الارباب .... در محضر حق .... در لقاء ا... زيرا او من الله شده بود . مگر نه اين است که "و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل ا... امواتا بل احياهم عند ربهم يرزقون"سس .
والسلام.