بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي نامه شهيد يدالله ميثمي . محمد ميثمي پدر شهيد در کودکي شهيد خيلي با ايمان بود و در بچگي موقعي که به حوزه نرفته بود بچه ها را جمع مي کرد نماز به آنها ياد مي داد جلو مي ايستاد و تا نماز بخوانند يک بار نشد که دل رنجي از او ببينم از بس که اخلاق او خوب بود بعد هم رفت و حوزه براي درس خواندن که جنگ شروع شد گفت مي خواهم بروم جبهه گفتم برو يک ماه آنجا بود و آنجا پيش نماز بود آمد و گفت دوبار مي خواهم بروم گفتم تو بايد درس بخواني گفت نه شما ارزش شهيد را نمي دانيد به او گفتيم ازدواج کند تا چند روزي درس بخواند دختر دائيش را در نظر گرفتيم رفتيم استهبان در حوزه و گفتيم مي خواهم برايت زن بگيرم بعد برايش زن گرفتيم تا چند روزي مشغول درس خواندن باشد اما ديديم کاري به ازدواج ندارد شبها تا صبح گريه مي کرد و هميشه نماز مي خواند و دعا مي خواند و زيارت عاشورا مي خواند و بعد گفت دوباره مي خواهم بروم به جبهه گفتم تو جا ازدواج کرده اي چند روزي صبر کن گفت نه من صبر نمي کنم موقعي که مي خواست برود اصلاً پول هم نداشت بعد آمدند به من خبر دادند رفتم در راه جلوي ماشين آنها را گرفتم گفتم حالا مي خواهي ببري پول ببر 1500 تومان برداشت گفت همين براي من کافي است 6 روز طول کشيد که جنازه را براي ما آوردند او ورزش کاراته بازي مي کرد نماز شب ميخواند سه بار به جبهه رفت و در جبهه پيش نماز و تک تيرانداز بوده است و تا شبي هم که شهيد مي شود آن قدر آر پي جي زن به دوش گرفته بوده که نمي توانسته راه برود و بعد هم در راه مين منفجر مي شود و موقع رفتن ما را دلداري مي داد و مي گفت اگر من شهيد شدم شهيد خيلي مقام دارد ناراحت نباشيد هر موقع پيشامدي و مشکلي داشتم به ؟؟؟ شده ام و مشکل حل شده بعد از شهادتش خيلي خوشبخت شديم که بچه مان به اين مقام رسيد و شايد به واسطه او ما هم به فيض برسيم از دوستانش رسول زارع و يوسفي بودند او موقع رفتن از من اجازه نگرفت و بعد از بازگشتن از جبهه براي ما صحبت نمي کرد ؟؟؟ به او نگويم ديگر نرو به جبهه موقعي که مي خواست برود جبهه شوق زيادي داشت و هر چه مي توانست به فقيران کمک مي کرد هيچ وقت از چيزي ناراحت نمي شد هميشه خنده رو بود کتابهاي ديني مي خواند تا زماني که به مدرسه مي رفت وقتي هم حوزه مي رفت کتابهاي درسي زماني يک خانم معلم اينجا بود در خانه همسايه مان بعد رفته بود خانه همسايه خانم معلم آمده بودم در تا او را ديده بود سرش را پايين انداخته بود عقد و عروسي خودمان که بود مي رفت و بعداً که در حوزه بود کاري که به عقد و عروسي نداشت آرزويش از موقعي که شهيد شدن بود و پول مورد نيازش را من تهيه مي کردم چون خودش تحصيل مي کرد مسئولين که به ما نمي رسند هيچ وقت از ما احوالپرسي نمي کنند در هر اداره اي که مي رويم وقتي بدانند خانواده شهيد هستيم به ما نخل نمي گذارند و از مردم مي خواهيم با خدا باشند با جمهوري اسلامي باشند و گوش به سخنان رهبر داشته باشند مادر شهيد موقعي که دنيا آمد اسم ؟؟؟ و ما هم اسمش را گذاشتيم يدالله زماني که بچه بود برادرش تصادف کرد و از بين رفت هميشه مي خواند و نوحه مي کرد و درباره برادرش اخلاقش خوب بود پنج شنبه جمعه مي آمد به ديدني همه مي رفت و خواهرها و برادرها اقوام خودش که نماز اول وقت مي خواند مي خواند به ما هم تذکر مي داد و من از شهيد خوابي نديدم پدرش خواب ديد که يک هواپيمايي آمد و سقوط کرد من دويدم ديدم بچه ام در آن است او را بلند کردم سه بار گفت مرگ چرا اين قدر گريه مي کني نمي گذارند من راحت باشم قبل از اينکه برود جبهه خواب مي ديدم رهبر اين جنگ آقا است يکبار با آقا رفتيم آنجا آقا به من گفت برو بگو آقا گفته حمله صبح که راديو روشن مي کردم مي گفتند امام دستور حمله داده هر موقع حمله بود من خواب مي ديدم (پدر شهيد خوابها را تعريف مي کنند ) توجه اش به حضرت امام خيلي زياد بود موقع رفتن به او گفتم تو برادرت از بين رفته تو ديگر نرو هميشه درست مي زد به پشتم مي گفت که شهيد خيلي مقام دارد مگر من به اين مقام مي رسم هر وقت بچه هايم مريض مي شوند به او متوسل مي شوم در ماه رمضان بچه ام تصادف کرد رفتم سر قبرش خيلي گريه کردم گفتم که من دو تا بچه از دست دادم ديگر اين را از دست ندهم به خواهرش مي گفت يک نخ مويتان کسي نبيند به من گفت اگر شهيد بشوم زينب وار باشيد شيون نکنيد که دشمن خوشحال بشود از دوستانش بچه عمه اش که شهيد شد رسول بچه دائيش که در حوزه است دوستانش در حوزه بوده است سفارش مي کرد که زيارت عاشورا بخوانيد اگر بلد نيستيد بخوانيد برويد گوش کنيد مي گفت مادر بايد درست راه برويد با نامحرم صحبت نکنيد کتابهاي روحاني مي خواندند هميشه شب و روز سرش در کتاب بود هر موقع اينجا مي آمد پيش نماز بود و در مسجد جامع دستجرد در استهبان هم پيش نماز بود و وقتي اشتباهي مي کرد مي گفت که مادر ببخشيد وقتي مي رفتيم عروسي مي گفت شما نرويد جايي که نوار است يکبار هم عروسي برادرش بود خواهرهايش نوار داشتند و زير پا گذاشت آرزويش شهيد نشدن بود موقع رفتن از من اجازه نگرفت مي دانست که من ناراحت مي شوم به خواهر و برادرهايش گفت به من نگفت موقع رفتن به جبهه با پدرش رفتم ما گريه مي کرديم او مي خنديد مي گفت مادر مگر من مي خواهم شهيد بشوم شهيد خيلي مقام دارد مي روم و بر مي گردم . شهيد ميثمي در سن شش سالگي به مدرسه رفت و تا کلاس چهارم ادامه داد . اوائل انقلاب بود که برادرش صفدر را از دست داد و پدرش چون ديد نمي تواند به تنهايي کشاورزي را ادامه دهد از او تقاضا کرد که به او کمک کند او نيز به تقاضاي پدر ارج نهاد و هم دوش با پدرش در امر کشاورزي کوشش نموده و در اين هنگام که بسيج دستجرد تازه تشکيل شده بود به عنوان يکي از اعضاي فعال بسيج در بسيج شرکت و همکاري نمود و به دعاي کميل ، زيارت عاشورا ، بسيار علاقه داشت به همين دليل دعاها را قرار گرفت و با شوق و اشتياق با خداوند راز و نياز مي کرد 3 سال از انقلاب گذشته بود که به خاطر فراگيري فنون نظامي به اردوي بسيج شهرستان فسا رفت و به مدت دو هفته در آنجا فنون رزمي را فرا گرفت و بعد از برگشتن همواره به ياد خدا و امام بود و هميشه در خانه يا خارج از خانه امر به معروف و نهي از منکر مي نمود و يکي از عقايد ايشان که بسيار به آن اهميت مي داد اين بود که بايد وابسته به دنيا نباشيم و هميشه مي گفت اينها که به دنيا چسبيده اند چيزي نمي دانند و هميشه به آخرت متذکر مي شد در سال 1362 علاقه زيادي به حوزه و روحانيت پيدا کرد و به همين دليل مشتاقانه به سوي حوزه رفت تا در آنجا ثبت نام نمايد و پس از مراجعه به او گفتند که چون شما سطح سوادتان پايين است نمي توانيم شما را به عنوان يک طلبه رسمي قبول کنيم و او در جواب مي گويد که به هر شکلي که باشد من راضيم به مدت يک هفته در خانه اجاره اي زندگي که دو روز ما به حوزه جهت کسب دانش مي رفت و طبق گفته آقاي شرافت که در مراسم ختم اين شهيد سخنراني مي کرد و چون علاقه و شوق و اشتياق اين شهيد را به درس طلبگي در روحيه او ديدند به او گفتند که در حوزه بياد به درس مشغول شد . او نيز با خوشحال فراوان در حوزه با برادران ديگرش مشغول تحصيل شد و به خاطر علاقه اي که داشت درسها و کتابهايي که در حوزه بود با موفقيت پشت سر مي گذاشت و شبهاي جمعه که از استهبان به خانه مي آمد و به خانواده هاي يتيم سرکشي مي نمود و آنان را صحبت مي کرد البته اين کارهايش را ما بعد از شهادتش بنا به گفته مادران يتيمان فهميده ايد در خانه يا بيرون از خانه تاکيد زيادي بر روي امر به معروف و نهي از منکر مي نمود و صله رحم را به جا مي آورد و همه اقوام و خويشان را ديدن مي کرد و آنان را به کارهاي نيک و شايسته و همچنين به مدت از دنيا پرستي توصيه مي کرد يکي از مادران ؟؟؟ مي گفت مي آمد به خانه ما و به بچه 5 ساله من سلام ميکرد و من به او گفتم بايد اين بچه 5 ساله به تو سلام کند نه تو و او مي گفت آيا نبايد پيرو حضرت علي عليه السلام باشم . از اخلاقيات شايسته اين شهيد مي توان کتابي نوشت اما ما نه سواد و نه معلوماتي داريم که بتوانيم گوشه اي از زندگي اين شهيد را به قلم در آوريم اول ماه رمضان 64 اين شهيد عازم به جبهه شد و در آنجا به تبليغ پرداخت و امام جماعت گروهي را به عهده گرفته بود بعد از برگشت از جبهه با دختر دائيش ازدواج نمود البته ازدواجي که کاملاً مطابق با سنت رسول اکرم (ص) بود . و براي بار دوم که به تاريخ 1/12/64 بود دوباره عازم به جبهه شد و قبل از رفتن به يکي از دوستانش گفته بود که عيد امسال عروسي من است و از تو مي خواهم که در مراسم من شرکت کنيد و در آنجا چند آيه قرآن به جاي من بخوانيد و درباره فضائل اخلاقي من که خبر داري سخنراني کن . اين شهيد مستقيماً به جبهه فاو رفت و به مدت پانزده روز ماموريت داشت که در خط مقدم باشد و اين پانزده روز با موفقيت به پايان رسيد بعد از بازگشت از خط که شب جمعه 23/12/64 بوده يکي از فرمانده هايمان مي گويد که 6 نفر داوطلب مي خواهيم که به خط برود و با خمپاره 60 دشمن را مشغول کند تا ما حمله کنيم شهيد يکي از اين 6 نفر بود که بعد از خواندن دعاي کميل عازم مي شود و در آنجا دشمن را مشغول مي کند که ناگهان ترکش خمپاره به قلبش اصابت مي کند با فرياد يا مهدي به شهادت مي رسد .